بهترین ستایش از کتاب را به نظرم خوزه مارتی گفته است:
«زخمی هائی که تفنگ ها به وجود می آورند کتاب ها التیام می بخشند»
فکر می کنم برای خوشبختی یک جامعه خیلی چیزها لازم است اما برای بدبختی شان کتاب نخواندن کفایت می کند!
اگر می خواهید تغییر کنید رمان بخوانید و اگر می خواهید در قبال جامعه تان وظائف خود را به خوبی انجام دهید و کمتر اشتباه کنید کتاب های خوب تاریخی بخوانید و عملکردهای پدران خودتان را ببینید : نقاط قوت و مخصوصا ضعف و اشتباهاتشان را...
برای جامعه ای که هنرش مطالعه نکردن است و آشتی ناپذیری خود را با کتاب و کتابخانه از حد گذرانده چه می توان کرد؟ و تیراژ واقعی اکثر کتاب ها به 100 نسخه رسیده! وقتی از ناشران می پرسم پس چرا تیراژ را ده برابر یعنی 1000نسخه می نویسید می گویند: می خواهیم پرستیژِ کتاب پایین نیاید! پرستیژِ دروغین!
و با این اوضاع و احوال، نتیجه همان می گردد که برزگمهر حکیم در کلیله و دمنه می گوید:
«کارهای زمانه میل به ادبار دارد. چنانستی که خیرات مردمان را وداع کردستی...»
از دولتمردان چندان انتظاری نیست چون غالبا تمامی آنها در طول تاریخ درازدامن این کشور، شبیه این سخن سعدی بوده اند که در گلستان باب دوم نوشته:
«آورده اند که فقیهی دختری داشت به غایت زشت به جای زنان رسیده و با وجود جهاز و نعمت کسی در مناکحت (ازدواج) او رغبت نمی نمود...فی الجمله به حکم ضرورت عقد نکاحش با ضریری (نابینایی) ببستند. آورده اند که حکیمی در آن تاریخ از سرندیب آمده بود که دیده نابینا روشن همی کرد فقیه را گفتند داماد را چرا علاج نکنی گفت ترسم که بینا شود و دخترم را طلاق دهد شوی زن زشت روی، نابینا به».
اما برای تشخیص زشت از زیبا، باید بینا بود و مدام باید خواند و خواند و در خواندن به خود رحم نکرد...
بگذارید مثالی از خودم بزنم که برای نویسنده شدن راه بسیار درازی را پیموده ام. یک بچه شهرستانی با زبان مادری متفاوت از زبان آموزش رسمی را در نظر بگیرید و البته نه شهرستانی بلکه یکی از روستاهای دور افتاده آن شهرستان در بین مراغه و هشترود. روستایی که چهار سال از تب و تاب اصلاحات ارضی گذشته بود نمونه بارزی از آن روستاهایی که صمد بهرنگی در گذر از آن، سالها پیش چنین تصویر مایوس کننده ایی ارائه داده بود:
"هشتادوپنج خانوار دارد ، بیست وپنج خانوار به تهران کوچ کردند و سپورگر شدند ...تنها گندم می کارند اینجا و آنجا سرگین پهن کرده اند و دو سه تا مرغ استخوانی دارند ، نوک می زنند یک جا زن بی ریختی کز کرده کنار دیوار و دارد شپش های نوه لخت پتی اش را می جوید و مگس ها جمع شده اند روی مف بچه...جای دیگر مردان دارند سر آب دعوا می کنند ، فحش خواهر مادر نثار هم می کنند...»
از آن روستا به شهر و سپس پرتاب شدم به جبهه و جنگ و از آنجا افتادم به دانشگاه تهران در رشته کتابداری و آن هم پیش بهترین استادان و مادر کتابداری ایران اساتید معززی چون پوری سلطانی، نوش آفرین انصاری...! اینجا دیگر اوضاع به کل فرق می کرد! بچه ندید بدید شهرستانی و به قول خودمان «گورمه میشی» بودم که افتاده بودم بین کتابخانه هایی با بیش از یک صدهزار جلدی! کتابخانه کوی دانشگاه، کتابخانه مرکزی دانشگاه، کتابخانه حسینیه ارشاد، کتابخانه ملی...همزمان عضو 7 یا 8 تا کتابخانه بودم و روزی 2 یا 3 تا کتاب می خواندم . بعد کشیده شدم به رشته فلسفه غرب و بعد تاریخ...
خیلی کتاب خواندم 6 هزار یا 7 هزار ...اما نصف آنها بی خود بود این را بعد از خواندنشان فهمیدم! و شما چنین اشتباهی را نکنید. این سخن مرحوم ابوالفضل بیهقی که «هر کتابی به یک بار خوانش می ارزد» هرگز در زمان ما با این همه کتاب های خوبی که منتشر می شود صدق نمی کند...
اما برای بچه هایم هرگز اسباب بازی های گران قیمت نمی خرم کتاب می خرم و هر کدام قفسه های کتاب مخصوص خود را دارند و از سنین پایین عاشق مطالعه...
همین دیشب ساعت یک نصف شب، دیدم چراغ اتاقشان روشن مانده، رفتم با صحنه جالبی مواجه شدم و این عکسِ آن صحنه...
کانال تاریخ تحلیلی ایران
نظرات بینندگان
کتاب و آن هم کتاب خوب خواندن واجب هست اما وقتی سیستم آموزش ما ضد فرهنگ کتابخوانی هست. با درس های حجیم و نبود تشویق در این زمینه
ردیف نمی کند. حرکت و عمل می کند.
امّا ، یعنی نمی شود وِل کن.
فرانسیس بیکن