دختری ده ساله با نامِ ساناز
آنقَدَر وابسته شد بر سرو ناز
هر ورق از دفتری را می خرید
ابتدایش عکسِ او را می کشید
سرو نازش خواهری طنّاز بود
خنده رو ، خوشگل ، زیادی ناز بود!
از دبستان تا که بر می گشت باز
سرو نازِ او ، می آمد پیشواز
دیکته می پرسید بیست شد ؟ یا که کم؟
گر نخندی کارتِ قرمز می دهم
از قضا آن دخترِ کوچک شبی
داشت جان می داد در سوز از تبی
هر چه پا شوره ساناز می کرد هم
تب نمی شد منتها یک ذرّه کم
این چنین می گفت بر مادر ، پدر
من نگفتم بر ساناز پالتو نخر ؟
حکم ، اینجا چون شده بَردار بِبَر!
جز به نان خوردن ، چه دارد کارگر؟
جمعه هم گر بگذَرَد این سوزِ تب
کم شَوَد بعد از چهار روز و سه شب
این سخن ها را ساناز هم می شنید
ناگهان یک راه بر فکرش رسید
بر نمازِ جمعه آن جمعه ساناز
رفت ، امّا نه به پا دارد نماز
گفت شاید برده اند آن را ز یاد
چون علی خواهند ، گفتند عدل و داد
کودکانه با چنین خوش باوری
خواست در آنجا کنَد یاد آوری
تا به نزدیکِ صفِ اوّل رسید
مرگ بر این مرگ بر آن را شنید
از عدالت کس ندید حرفی زند
همچون آهویی که از ترسش رَمَد
مضطرب لرزان مشوّش بی قرار
دم به دم می گفت در حالِ فرار
صدرِ صف سجّاده داران ، بنگرید
خواهرم تب کرده ، پالتو می خرید ؟
این آدرس ایمیل توسط spambots حفاظت می شود. برای دیدن شما نیاز به جاوا اسکریپت دارید
نظرات بینندگان
بهر عادت هر چه دید حرفی نزد
مثل زالو بر سر غصبند هنوز
غصب، شیرین چون شود؛ حرفی نزد
هر کسی در وهم روز واپسین
زین سبب غفلت شود حرفی نزد
آنقَدَر وابسته شد با مادرش بر سرو ناز
هر ورق از دفتری را خوب دید
عکس خوب یک جوانمرد را کشید
سرو نازش نیکمردی، بی آز بود
خنده رو ، عالم ، زیادی راز بود!
از محل درس بر می گشت به گاز
سرو نازِ او ، نیامد بی جواز
از قضا آن دخترِ عاقل شبی
داشت جان می داد در سوز از تبی
هر چه با عشوه ساناز می کرد هم
تب نمی شد منتها یک ذرّه کم
جمعه هم گر بگذَرَد این سوزِ تب
کم نشد بعد از چهار روز و سه شب
آن سکوت ها را ساناز هم می شنید
ناگهان یک راه بر فکرش رسید
بر نمازِ جمعه آن جمعه ساناز
رفت ، تا نکوتر بر پا دارد نماز
گفت شاید برده است کاری ز یاد
چون علی داند ، چرا بی عدل و داد؟
عاجزانه با چنان نا باوری
خواست در آنجا کنَد یاد آوری
تا به نزدیکِ صفِ اوّل رسید
بز به روز جمکران آخر بدید
وهم قانون، وهم عرف و وهم کار
یکلفونه، ما لایطاقی هم به کار
ادامه دارد ....
وهم قانون، وهم عرف و وهم کار
یکلفونه، ما لایطاقی هم به کار
از عدالت هر چه دید حرفی بزد
همچون آهویی که از ترسش رَمَد
منفعل نالان معلّم در کنار
دم به دم اشکی در حالِ قرار
صدرِ صف سجّاده داران ، بنگرید
بز به آخر، چون توهّم می خرید