ماشین از حرکت میایستد. پیاده میشوم و بهسمت مزرعهای که روبهرویم قرار دارد میروم. یک مزرعهٔ بلال گسترده با یک مترسک وسط مزرعه میبینم. قدمهای استوارم را بهسمت مترسک حرکت میدهم. نزدیکش که میشوم، دستهای باز او بیشتر نمایان میشود. گویی نیاز دارد، آری، او نیاز دارد به یک آغوش گرم، به آغوشی که قلب چوبیاش در آن آرام گیرد.
به صورتش مینگرم و میگویم:
هر بامداد به عابرانی که از اینجا میگذرند، صبحبهخیر میگویی و در انتظار اینکه پاسخ تو را بدهند قلب چوبیات میشکند و هر غروب دور از چشم آدمها اشکهایت که مانند بلور است در تلاطم گندمزارها گم میشود و تو حتی در میان این انبوه پرندهها چه تنهایی!
مترسک لب باز میکند و سخن میگوید: «گواه باش که مرا برای ترساندن آفریدند؛ اما شاید من تشنهٔ عشق پرندهای باشم که سهمش از من گرسنگی است.»
پرسیدم: «آنقدر که اینجا تنها ماندهای از تنهابودن بیزار نشدی؟!»
گفت: «ترساندن دیگران و پرندهها کار من است که از آن لذت میبرم و هیچوقت بیزار نمیشوم.»
با خود فکر کردم و گفتم: «راست میگویی من هم یک بار چنین لذتی را تجربه کردهام.» او گفت: «نه تو اشتباه میکنی.» تنها، کسی میتواند از این کار لذت ببرد که درونش مانند من پر از کاه باشد. گفتم: «شاید تو درست میگویی؛ ولی هستند آدمهایی که درونشان از تکهسنگهای محکمی پر شده است.»
او گفت: «شما انسانها خیلی نادان هستید؛ قبل از اینکه به اینجا بیایم در مزرعهای بودم که آن را موریانه خورد؛ ولی شما من را برای ترساندن پرندهها ساختید. لعنت بر این حماقتتان.»
با تأسف سری تکان میدهم و از مترسک دور میشوم. چه روزگاری دارد این بیچاره!
کانال انشا و نویسندگی
نظرات بینندگان
ولی مفهوم خوبی نداره اصلا مفهوم نداره خیلی خالیه و پوچه
معلومه یه دانش آموز معمولی نوشتتش