داستان تونل، داستانی است پر از نفرت و عشق؛ و نویسنده به جای آن که به دنبال عشق و دوستی باشد، نفرت و انتقام جویی از عشق را بیان می کند و به ستیز با درون گرایی خودش می پردازد و نوعی گسستگی برون ذاتی خود را در مواجهه با افراد نشان می دهد.
عشق خیالی پابلو کاستل به ماریا بیشتر در رویا بیان می شود و آن گونه که انتظار دارد، پیش نمی رود و چنین تصوّر می کند که لیاقت عشق به معشوقه اش ندارد و به سرزنش خودش می پردازد و در ادامه انگار قصد دارد زندگی خود و جامعه ی نفرت زده اش را ویران کند و بنابراین شخصیت داستان با دنیایی سرشار از خیال و بیگانگی مواجه است و پیوسته اسیر سردگمی. بلاتکلیفی او زمانی رخ می نماید، فکر می کند، امیال سرکوبگر و هوس های بیرونی وارد زندگی او شده و او را به شدّت عذاب می دهد و راهی جز انتقام برخاسته از درون پرابهامش، نمی یابد و با کُشتن معشوقه ی خودش، انگار به اهدافش می رسد و از دیدگاه خودش، ارضای باطنی حاصل می کند.
خواننده با خواندن داستان پی می برد که نوعی حسّ از خودبیگانگی در بطن آن وجود دارد که به نفرت و انتقام ختم می شود و او را از ارتباطات بیرونی محروم می کند.
ساباتو در این رمان سرکوب گرانه، به ما می آموزد که انسان می تواند در موقعیّت های مختلف تغییرات رفتاری و احساسی خود را بروز دهد و از او انسانی بسازد که با هیچ منطقی توجیه پذیر نیست.
خواننده در پایان رمان، متوجّه این نکته می شود که پابلو کاستل با دنیای خود همیشه درگیر است و جهان درونش آشفته است و با زمان و زمین سرِ ناسازگاری دارد و هرگز درصدد اصلاح خودش نیست و این دشمن درونی اش (نفرت) او را آزار می دهد و اجازه ی سازش با دنیای بیرون را از او می گیرد.
در این رمان، ستیز و درگیری انسان با خودش است و دائما در کشمکش است و احساس می کند که دنیای بیرونی، پر از پوچی و هیچی است و از همه گریزان و به تنهایی پناه می برد و از همه چیز منقطع ....
شخصیّت داستان به نوعی اسیر جنون شخصیّتی است و نه تنها از خودش نفرت دارد، جامعه را نیز قبول ندارد و فکر می کند همه چیز در مقابل او هستند و در نهایت به مبارزه با خود و همه برمی خیزد.
رمان تونل، بیانگر جامعه زدگی انسان است و در تنهایی سراپا تاریکی غرق می شود و همه چیز را بیگانه و تمام شده می پندارد و به بن بست شخصیّتی منجر می شود که آدم تکلیف خودش را نیز نمی فهمد که برای چه به دنیا آمده و هدفش در زندگی چیست ؟!
در زندگی هر انسان، تونلی وجود دارد تا او را به تونل دیگری که ارتباط انسانی است، پیوند دهد. ولی بعضی ها به بن بست می رسند و در تونل خود گرفتار می آید و به نفرت، پوچی و .... می انجامد.
پابلو اسیر خودخواهی خود شده و خیلی از فرصت ها را از دست داده و به سردرگمی و از خودبیگانگی رسیده و چاره ای جز تسلیم شدن ندارد و در آخر به نابودی اش منجر می شود.
***
پارههای کتاب تونل
- گاهی وقتها میشود که یک نفر احساس میکند یک ابرمرد است و فقط بعدها پی میبرد که او هم پست و شریر و خیانتکاری بیش نیست. صفحهی ۱۳
- در گوشهی بالا و چپ تابلو چشمانداز تکافتادهای بود قاب گرفته در میان پنجرهای کوچک: منظرهی ساحلی خلوت و زنی تنها که به دریا نگاه میکرد. چنان به دوردست خیره شده بود که انگاری انتظار چیزی را میکشید، شاید فراخوانی ضعیف و مبهم را. از نظر من آن چشمانداز نمایندهی تنهاییای بس حسرتبار، تنهاییای عمیق بود. صفحهی ۱۷
- مرد [آلنده] که گویی با صدای بلند فکر میکرد گفت: «ماریا اینجوری است دیگر. اغلب اشخاص هوسهای ماریا را با نیاز مبرم اشتباه میگیرند. او کارهایش را بدون برنامهریزی قبلی انجام میدهد…مثل آدمی سرگردان در بیابان که ناگاه با سرعتی باورنکردنی به محل دیگری نقل مکان مییابد. متوجه هستید؟ سرعت واقعاً مهم نیست؛ مهم این است که شخص هنوز در همان بیابان است». صفحهی ۶۳
- هر روز که میگذشت بازجوییهای من دربارهی سکوتهای ماریا حالت نگاهش، کلمات تردیدآمیز او، روابط عاشقانهاش، دیداری از ملک اربابی خشنتر و بیرحمانهتر میشد. یک روز از او پرسیدم چرا خود را «سینیوریتا ایریبارنه» معرفی میکند، به جای اینکه به عنوان همسر آلنده «سینیورا آلنده» بخواند. لبخندی زد و گفت: «چقدر تو بچهای! چه فرقی میکند؟» صفحهی ۹۱
- بیا ریاکاری را کنار بگذاریم؛ من دلبستهی واقعیتم. واقعیت این است که تو توانستهای شوهرت را سالها گول بزنی نه تنها از حیث عشق خودت به او بلکه حتی احساساتت. نتیجهی منطقی این موضوع حتی برای یک تازهکار بدیهی است: من از کجا بدانم که مرا هم فریب نمیدهی؟ صفحهی ۱۰۱
- آنگاه که به او پیشنهاد کردم همان شب فرار کنیم او را وحشتزده کردم؛ چهرهاش درهم رفت و با لحنی غمبار گفت: «ما حق نداریم فقط به خودمان فکر کنیم. جهان خیلی پیچیده است». پرسیدم منظورش از این حرف چیست با لحنی اندوهگینتر جواب داد: «شادی با غم آمیخته است». صفحهی ۱۲۹
- مثل اینکه بعد از هرگزی دالانها به هم رسیده بودند … چه پندار ابلهانهای! نه، دالانها هنوز موازی بودند، همانطور که همیشه بودند، فقط حالا دیواری که آنها را از هم جدا میکرد مثل دیواری شیشهای بود و من میتوانستم ماریا را به صورت چهرهای خاموش و دستنیافتنی ببینم. … و همه چیز به کنار شاید فقط یک تونل وجود داشت، تاریک و خلوت: تونل من … و در یکی از قسمتهای شفاف دیوار سنگی من این دختر را دیده بودم و سادهاندیشانه باور کرده بودم که در تونلی موازی تونل من حرکت میکند، در حالی که در واقع او متعلق به جهان پهناور، جهان نامحدود کسانی بود که در تونل زندگی نمیکردند. صفحهی ۱۶۶ ( این جا )
این آدرس ایمیل توسط spambots حفاظت می شود. برای دیدن شما نیاز به جاوا اسکریپت دارید
صدای معلم، صدای شما
با ارائه نظرات، فرهنگ گفتوگو و تفکر نقادی را نهادینه کنیم.