تار گیسوی تو یار از دست ما آگاه نیست
یوسفم گم گشت و گشتم هیچ کس در چاه نیست
پای در دامن کشیدم سر به در می کوفتم
منزوی گشتن به سر کوبیدنم که راه نیست
درد مهرو دارم و نزد طبیبی برده ام
گفت رو بر سوی مه درمان به جز در ماه نیست
رزق مارا در بر آن خوان یارم گفته اند
سفره ای زیباست لیکن سهم ما جز آه نیست
شکر ایزد بیدقم یک جان فدای کوی شاه
مات شاهم لیک در سر عرق کیش شاه نیست
عاقلان گر در پی جاهند و مالی برده اند
عاقلی گر پس بفهمی فکر ما در جاه نیست
عمر من در در زدن بر درب یک دربار رفت
کاندر آن دربار شاهیست که همچون شاه نیست
این آدرس ایمیل توسط spambots حفاظت می شود. برای دیدن شما نیاز به جاوا اسکریپت داریداین آدرس ایمیل توسط spambots حفاظت می شود. برای دیدن شما نیاز به جاوا اسکریپت دارید">
نظرات بینندگان