بعضی از آدم ها....
در طی تجارب شخصی خویش و در هم جواری دنیای مدرن، آموخته اند تا کم و بیش از آن چه آزارشان می دهد و یا مورد پسندشان واقع نمی شود، حرف بزنند و از خود واکنش نشان دهند. این گونه از آدم ها آماده به خدمت واژه ی "نه" شده اند و قادراند به سهولت به هرکس "نه" بگویند و در برابر هر تقاضایی "نه" جواب دهند. استفاده از این حرف و واکنش نسبت به آن، گاهاً آن قدر فزونی مییابد که کمتر می توان مرز بین "اراده و انتخاب" با "خودراًیی و خودخواهی" را تشخیص داد.
این آدم ها بسیار آموخته اند علیه آن چه خوشایندشان نیست، بر وفق مرادشان نیست، واکنش نشان دهند. اما نمی توانند از آن چه دلنشینش می یابند حرف بزنند. مثلاً: قادر نیستند به همان واضحی که" نه" می گویند، "آری" نیز بگویند. یا مثلاً: احساس دوست داشتن، دلتنگ شدن برای دیگری را بیان کنند و یا نشانش بدهند. قادر نیستند شادی هاشان را بازگو کنند. این گونه از آدم ها آموخته اند تنفرشان را هم چون زهرآبی به بیرون بریزند و به دیگران سرایتش دهند و "خشم پنهانی"1 اشان را در قالب رفتارهای روشنفکرانه و فمنیستی قلابی پنهان نمایند
این افراد که دچار "خودخواهی" اند و تصّور می کنند از قدرت اراده ی "نه" گفتن بهره منداند و به "خواست"، "تقاضا" یا "نیاز" دیگری بی توجه اند و آن را نادیده می انگارند و از کنارش راحت و آسوده می گذرند، بی آن که توضیحی دهند و یا علتی را برشمارند و یا حتی در پی پاسخی باشند، انسان های اند فاقد "عشق". فاقد "دوست داشتن".
این گونه از انسان ها "نابالغ" اند.
انسان هایی اند که به بلوغ روحی دست نیافته اند.
در این جا وقتی من از "عشق" می نویسم ، مقصودم آن عشق های "سانتامانتالیسمِ" دوران رشد بلوغ جسمی نیست. من از "عشق ناب" حرف می زنم و از انسان "کم ـ یاب" می نویسم. من از کیفیت عشق های "نوروتیک" نمی گویم، که هدفش تنازع بقا است و ارضاء قوای جنسی. من از عشق "ناب" می نویسم که دریچه ی تازه و تجربه ای تازه تر را فرا روی آدمی می نهد.
"خودخواهی" و "عشق به خود" نه تنها یکی نیستند، بل که ضد یکدیگراند. بر خلاف باور به غلط عموم، آدم "خودخواه"، خود را دوست ندارد، بل که "کمتر" از اندازه دوست دارد و از خودش "متنفر" است و آن را در لوای رفتارها و گفتارهایی که جنبه ی دفاع از خویشتن را دارد پنهان می کند. این فقدان علاقه و دلسوزی نسبت به خود که ناشی از عدم "عشق" است و از تجلیات بی ثمر بودن شخص اوست، وی را "میان ـ تهی" و "ناکام" رها میسازد.
بنابراین او به ناچار، بداقبال است و مضطربانه سعی می کند لذاتی را که خود بر خود حرام کرده است از دست زندگی با گفتن"نه" های مکرّرش برباید. چنین به نظر می رسد که او نسبت به خود دلسوز است ولی در حقیقت تلاش بی ثمر او در پوشاندن علت شکست هایی است که نسبت به "خویشتن واقعی" خود داشته و دارد. انسان خودخواه به دیگری از روی نفع شخصی خویش می نگرد. به احتیاجات دیگران و شئون و همسازی دیگری وقعی نمینهد.
این درست است که انسان های خودخواه فاقد عشق ورزیدن اند. اما این هم درست است که قادر نیستند خودشان را نیز دوست بدارند.
"عشق ناب" بیانی از باروری و رشد و احترام و حس مسئولیت های عاطفی و دانایی نسبت به آن دیگریست. "عشق ناب" حاصل تاثیر و تاثیر گذاری دیگری بر ماست.
نوشتم؛ "عشق ناب" حاصل تاًثیر و تاًثیر گذاری بر ماست؛
پیش آمده که در زندگی با کسی آشنا و خوش کلام شده ایم. دمی چند به او مشغول شده ایم و دمی بعد از او گذشته و عبور کردهایم. این همان "عشق نوروتیک" است.
اما در لحظه ای که من بر این باورم، لحظه ای مختوم بوده، لحظه ای سرنوشت ساز و ناب بوده، و هر کسی نمی تواند آن را تجربه کند؛ با کسی روبه رو می شویم که کپی برابر با اصل انسان دیگری نیست. هر چه می بینیم و می خوانیم و می شنویمش، تازه گی و طراوات روز نخست را دارد. کسی که تکراری و روزمره نمی شود. دست دوم و سوم و چند لایه نمی شود. کسی که انگار هم چون پنچره جایگاهی برای دیدن خورشید است و گرمای همو را دارد. هر گاه که نزدیک ترش می شویم شخصیت بیانتهایی از او را می بینیم و کشفش می کنیم و در هر بار، کشفی تازه روی می دهد. هستی چنین انسانی به ساده گی کشف نمی شود و به سهولت پایان نمی پذیرد. این "لحظه" و این "اتفاق" ممکن است در زندگی اندک شماری از آدم ها روی دهد و خوش شانسی است که توانسته انسان "ناب" را تجربه کند. انسان ناب از این رو تنهاست که نمی تواند هم چون کارت های بازی با همه بُر بخورد. رنگ و لعاب همگان را نمی گیرد. فرم و شکل خودش هست و معیارها و باورهای عموم را ندارد .
قبول و پذیرش بی قید و شرط دیگری منوط به دوست داشتن و عشق به خود است. عشق به خود هم، لایه می گیرد در دوست داشتن دیگری و در وسعت خود، پذیرش"انسان".
بدین ترتیب چنین به نظر می رسد که باید خود را نیز به اندازه ی دیگری دوست داشت. ریشه ی دوست داشتن و عشق اما در سعادت و رشد و آزادی خویش و مهرورزیدن نسبت به دیگری است که معنا می یابد و ریشه هایش آبیاری می شود.
کسی که قادر است پس از هر سوال یا پیشنهاد یا تقاضایی که از او پرسیده می شود، با نخستین نفسی که می کشد؛ "نه" بگوید؛ خودخواه است.چنین انسانی الفبای عشق ورزیدن را نمی شناسد.
او شاید بتواند در بسترِ وصال گرم و کننده کار باشد. اما بیرون از بستر، پلاکارت منفی به دست خواهد آورد.
تمام "عشق" و رفتار "عشق ورزانه" در بستر نیست و کتمان محض است اگر کسی چنین مدعی باشد.
رابطه جنسی "الفبا"ی خود را دارد. چه با معشوق خویش چه با همسر خود. اما آن که این "الفبا" را نیز نمی شناسد، هنوز در بلاهت خویش که قطعاً نقب می زند بر خودخواهی، غوطه ور است.
انسان خودخواه را معنا کنیم؛
خود ـ مدار اندیش است. محورش یکی است. به ذات خویش مستحیل است و به ذات دیگری تا به آن جا وقع می نهد که در پی خواسته ها و انگیزه ها و انگیخته های او گام بردارد. آدم "خودخواه" فاقد آن انگیزه است تا به دیگری بی بهانه و بی واسطه بگوید؛ "دوستت دارم". او از اعتراف به بیان هر احساسی که خارج از "منیت" او باشد بی پاسخ باقی می ماند. او هراسان از پی هرگونه رابطه ی عاطفی و جدی است. ( جدیت در رابطه، بنا به هر فرهنگ و در این جا بنا به فرهنگ شخصی بیان شده است. فردی می تواند فاقد باورهای عمومِ سندیت بخشیدن به رابطه ای باشد. اما برای تداوم رابطه اش قانون خود را بنا کند.)
او با این که بسیار توانمند در بیان "نه" گفتن به دیگران است. اما بسیار سخت و تلخ می تواند "آری" بگوید. ابراز علاقه کند. بخندد. شعف زده شود.
رابطه ی جنسی اش گذرا. ناپایدار و اغلب با غریزه همراه ست. "غریزه" او را سوی تخلیه جنسی می کشاند و نه الزاماً نیرویی به نام عشق و یا دوست داشتن.
انسان خودخواه به دیگری از روی نفع شخصی خویش می نگرد. به احتیاجات دیگران و شئون و همسازی دیگری وقعی نمینهد.
انسان خودخواه ممکن است کسی را دوست داشته باشد. اما به سختی می توان از او شنید که به کسی بگوید؛ "دوستت دارم". او اغلب سعی می کند برای خواباندن جنگ و یا هرگونه خصومتی، دست آویز واژه ها یی چون" دوست" و " رفیق" شود. این مکانیزم دفاعی ذهنی ـ کلامی از آن روست که فرد از احساس " عشق ورزیدن" می هراسد.
انسان خودخواه بیش از آن که قادر باشد به دیگری عاطفه نشان دهد خواستار عاطفه دیدن و بیان آن مهر از سوی دیگری یا دیگران است.
انسان خودخواه، انتخاب و گزینشش در عشق و همزیستی، نیز به سان "خودش" است. او کسی را برمی گزیند که کپی خودش باشد.
اغلب این جمله را شنیده ایم که در بیان علاقه و عشق و دوست داشتن، فرد می گوید:" او را دوست دارم. چون مثل خودم میماند.". همه چیزش شبیه من است.علاقه مندی هامان. سرگرمی هامان. انگیزه ها و سلیقه هامان،جفت هم است."
این جملات احمقانه حاکی از خودخواهی است. چنین انسانی هرگز نتوانسته در "تفاوت" ها دیگری را دوست بدارد. به کشف دیگری نائل شود و از او چیز تازه ای بیاموزد. این عشق در واقع نوعی خودخواهی و خودپسندی دو جانبه است. آن ها دو شخص اند که خود را در یکدیگر می بینند و "اضطراب جدایی 2 را به وسیله ی بسط یک فرد به دو فرد حل می کنند.آنان از احساس غلبه بر جدایی بهره ورند و احساس یگانه گی آنان پنداری بیش نیست.آن چه میان شان هست، کیفیتی "انحصاری" است.
کیفیت انحصاری نیز چهارچوب خود را دارد. "ازدواج" یک فرم از شکل های مختلف "عشق انحصاری" است. "هم خانه گی" فرم دیگریست. "زندگی سفید" فرم دیگری از همین "عشق انحصار" است. این گونه عشق ها از آن رو انحصاری است که فرد فقط می تواند با یک فرد مبادلات احساسی و جنسی داشته باشد.
هیچ عاشقی به معشوق خود ( شما بنامیدمش؛ همسر، دوست، رفیق، همراه، همسفر، یا هر چه و هرکه) نگفته ؛ دوستت میدارم، از این رو که " تو" را در می یابم، بل که می گوید؛ دوستت دارم چون "خودم" را درمی یابم!
و این همان عشق خودپسندانه و آن ویژگی "انسان خودخواه" است.
اما "خودپذیرنده گی" متفاوت با "خودخواهی" است. در این کیفیت، انسانِ"خودپذیرنده" تمام مراحل رشد زندگی جسمی و عاطفی خود را پذیرفته و دوست دارد. از هیچ بخش درونش فرار نمی کند. کاستی ها و افزونی های خود را می یابد و بر آن سرپوش نمی گذارد. انسان "خود پذیرنده" سه وجه نهادین خود یعنی؛ "کودک"، "بالغ" و "والد" 3 خویش را می شناسد و نمی هراسد اگر "من " اش از دریچه یکی از این سه نهاد سر بیرون آورد.
بازگردیم به "انسان ناب" و "عشق ناب":
"انسان ناب" را نمی توان به انحصار در آورد. عشق او "انحصاری" نیست و قبل از آن که به دیگری متعهد باشد به خود تعهد دارد.
"عشق ناب" هم از این رو و از همین آبشخور سر می زند. دوست داشتن چنین انسانی را می توان حتی در عدم وجود داشتنش در کنار خود حس کرد. "انسان ناب"، شاید از نظر فیزیکی همواره در دست نباشد، اما امواج مغناطیسی روح او را می توان در کنار خود یافت. از آن سرشار شد و به وجدی پنهان در درون خویش رسید. اندیشیدن به "انسان ناب"، آرامش را هموار میسازد. و "عشق ناب" حاصل آرامشی است درونی و ذاتی. این به آن معنا و مفهوم است که حتی وقتی به چنین انسانی می اندیشیم، در درون مان جای هیجانات کاذب و زودگذر، آرامش ذاتی را به دست می آوریم. این "عشق ناب" ثبات درونی به آدمی می بخشد، به این که در بیان و ابراز آن حس که "عشق ناب" می نامیمش، همواره آهسته و پیوسته، متصل و متحد ایم. او نیز.
"انسان ناب" پیش بینی نشده است.
او ولی ویژگی دیگری هم دارد و آن "تنها" بونش است. چنین انسانی از این رو تنهاست که نمی تواند هم چون کارت های بازی با همه بُر بخورد. رنگ و لعاب همگان را نمی گیرد. فرم و شکل خودش هست و معیارها و باورهای عموم را ندارد.
جهان مدرن، جهان سرمایه داری احتیاج به کسانی دارد که بتوانند به طور جمعی و گروهی با مسالمت مخمور کننده ی غلط اندازی با هم همکاری کنند. کسانی که بتوانند بیشتر و بیشتر مصرف کننده باشند. کسانی که سلیقه های متحدالشکل آنان به آسانی تحت تاًثیر قرار گیرد و پیش بینی شود. هم چنین به انسان هایی نیاز دارد تا با تصور داشتن حق آزادی و اراده، آن گونه که گمان نبرند از وجدان و قدرتی خاص فرمان می برند، فرمانبرداران سر به راهی باشند که به آن ها فرمان داده می شود آن چه را از همه انتظار می رود انجام دهند و هم چون مهره ای، بدون ایجاد تضادم و مزاحمت به ماشین اجتماع بخورند. انسان هایی همگن و هم شکل و هم نوع که به راحتی هدایت و راهنمایی شوند و بدون هدف به جلو روند.
از این روست که "انسان ناب" و "عشق ناب" در جهان سرمایه داری خط می خورد و "انسان ناب" تنها می ماند.
ـ شماره گان ا و 2 اصطلاحاتی است روان شناسی که هر کدام مبحث پیچیده ای دارند و جزء بیماری های عصبی اند که حاصل افسردگی است و در فرد پدید می آید. توضیح و تشریح این مباحث را به مقاله ی دیگری موکول می کنم.
ـ 3ـ مفاهیم"کودک"، "بالغ"، "والد" تعابیر "اریک برن" است که قبلاً در مقالات و خود و در پاورقی ها به آن اشاره کرده ام. بر این باورم که انسان ایرانی به اشتباه به معانی این تعابیر دست یافته است. به توضیح این سه اصل شخصیتی ـ رفتاری نیز در مقالهای دیگر خواهم پرداخت.
نظرات بینندگان
آیا اطلاعات تماسی از نویسنده این مقاله در دسترس هست؟ چطور میتونم با ایشون ارتباط برقرار کنم؟
سلام
در پایین لینک آورده شده است .
احتمالا در سایت مربوطه و ذیل مطلب پیام بگذارید ، پاسخ می دهند .
پایدار باشید .