صدای معلم - اخبار فرهنگیان، معلمان و آموزش پرورش

" همان حرف‌های تکراری همیشگی که خیلی وقت است معنایشان را از دست داده‌اند. شعارهای قشنگی که بوی کهنگی گرفته‌اند و آن‌قدر در این سال‌ها دستمالی شده‌اند که دل از هیچ سمساری نمی‌برند "

همه چیز از پاسخ مسئول گزینش شروع شد؛ پرونده‌تون ناقصه!

محمدرضا حیدری/ آموزگار - قم

سوالات گزینش در آموزش و پرورش و هنر معلمی  لیوان یک‌بارمصرف را از آب خنکِ آب‌سردکن ابتدای راهرو پر کردم و آمدم روی یکی از صندلی‌های پشت در اتاق نشستم. همین‌طور که جرعه جرعه آبِ خنک را سر می‌کشیدم پاسخ‌هایم را توی ذهنم مرور می‌کردم. با خودم می‌گفتم اگر آقای سین جیم از من بپرسد چرا در انتخابات ریاست جمهوری به آقای میم رأی دادم و چرا مثلاً به آقای الف رأی ندادم، خواهم گفت مگر نه اینکه شورای نگهبان صلاحیت آقای میم را هم تأیید کرده بود؟ مگر نه اینکه به قول رهبری رأی به هر یک از نامزدها، در وهله‌ی اول رأی به نظام است؟ یا اگر از من بپرسد چرا در آخرین دوره از انتخابات مجلس، که همین اسفندماه برگزار شده بود، شرکت نکردم صادقانه خواهم گفت چون آن روزها برای کاری به بندرعباس رفته بودم و شناسنامه‌ام را هم در قم جا گذاشته بودم.
روزی که با آقای سین جین، مسئول گزینش اداره کل، تماس گرفته بودم تا بدانم چرا پرونده‌ی گزینش من بعد از گذشت دو ماه از آخرین حضورم در اتاق او هنوز به واحد کارگزینی نرسیده، آقای سین جیم گفته بود که پرونده‌ی من نقصی دارد که برای رفع و رجوع آن باید با هم صحبت کنیم. بعد بزرگوارانه روز و ساعت تشکیل جلسه‌ی بعدی را اعلام کرده بود. نگران شده بودم. گوشِ شیطان کر، قفل استخدام ما با سه سال تأخیر داشت باز می‌شد و من نگران بودم که نکند پشتِ خط بمانم؟ نگرانی‌ام را با دوست و همکار و آشنا در میان گذاشته بودم تا شاید بدانند گیرِ پرونده‌ی من کجاست و به کمک آن‌ها بتوانم راهی برای خلاصی از آن بیابم. گفته بودند:”خودت چی حدس می‌زنی؟“ و من گفته بودم: ”هیچی! توی این سه سال تا حالا یه بار هم پیش نیومده بابت موضوعی بهم تذکر بدن.“
با احتساب مصاحبه‌ی بدو پذیرش، این سومین حضور من در یک جلسه‌ی گزینش بود. فضای جلسه برایم آشنا بود و فکر می‌کردم می‌توانم سؤالات آقای سین جین را حدس بزنم. گوشم پر بود از قصّه‌‌ی کسانی که به خاطر ناهار روز قدس یا اقامه‌ی نماز بدون وضو پشت سدّ گزینش مانده بودند. کسانی که صبح با کوله‌باری از ذوق و شوق تا پشت در گزینش آمده بودند و ظهر خسته و دل‌زده با خروار خروار ناامیدی و نفرت از آن در بیرون زده بودند. مطمئن بودم گیر پرونده‌ی من این چیزها نیست. من یکی از سه دانشجوی ممتاز دوره بودم با یک بغل تقدیرنامه در رشته‌ها و موضوعات مختلف و خیالم از بابت مجموعه سؤالات نکیر و منکری راحت بود! تنها اینکه نمی‌دانستم پشت آن در لعنتی چه سؤال بی‌جوابی انتظارم را می‌کشد، بدجوری دلم را آشوب می‌کرد. چند دقیقه بیشتر به قرارمان نمانده بود. باقی‌مانده‌ی آب ته لیوان را سرکشیدم و منتظر ماندم.
...
در تا نیمه باز شد، سایه‌ای روی زمین نقش بست و پشتْ‌بندش کله‌‌ی نسبتاً بزرگ و کم‌موی آقای سین جیم از لای در بیرون خزید. نیم‌خیز شدم. با صدایی گرفته پرسید:”آقای حیدری شمایید؟“ گفتم:”بله.“ گفت:”بفرمایید داخل در خدمت باشیم.“ بعد در را رها کرد و سرش را دزدید. بلند شدم و ایستادم. پیراهنم را از توی شلوارم درآوردم و انداختمش رو. یک قدم مانده به در قربانگاه، خودم را در قاب آینه‌ی کوچک سینه‌ی دیوار راهرو برانداز کردم. دامن پیراهنم را از دو سو کشیدم تا قاب شانه‌هایم را بهتر پر کند. همه چیز درست به نظر می‌رسید. ته‌ریشم به اندازه بود و پیراهنم به جا. با طمأنینه در را باز کردم و نگران از سؤالی بی‌جواب که پشت در به انتظارم نشسته بود، بسم‌الله گفتم و به اتاقی پا گذاشتم که قربانگاه آرزوهای کَسان زیادی بود.
- سلام
- سلام علیکم
سین جیم دست راستش را بالا آورد و با خودکاری که در دست داشت اولین صندلی از ردیف صندلی‌های چرم پای دیوار را نشان داد و گفت:”بفرمایید بشینید.“ آدم بداخلاقی نبود. اگر بخواهم در یک جمله خلاصه‌‌اش کنم باید بگویم بنده خدا آدم خوبی بود. آدم خوبی که در رابطه با دیگران کمی خشک و بی‌روح بود اما در عالم همسایگی آزارش به دیگری نمی‌رسید. آرام و شمرده حرف می‌زد. بی‌ادبی و توهین و تحقیر در کارش نبود. این سین جیم نبود که نگرانم می‌کرد بلکه موقعیت ناشناسی که در آن قرار گرفته بودم و گره‌ای که می‌توانست جریان زندگی‌ام را بالا و پایین کند، مرا می‌ترساند. بنده خدا سین جیم چشم‌هایش لوچ بود. وقتی لحن آرامَش کمی تند شد تازه فهمیدم به صندلی کناری من زل زده و با لحن تحکّم‌آمیزی می‌گوید:”متوجه شدین چی گفتم؟“ با شرمندگی فکرهایم را جمع و جور کردم و با دستپاچگی گفتم:”بله بله. گوشم با شماست. بفرمایید.“ بدون آن که چشم از صندلی کناری‌ام بردارد ابتدا آرام و شمرده اهداف سند تحول بنیادین آموزش و پرورش را برایم لیست کرد و بعد جایگاه معلم را از معلمی شغل انبیاست تا همین سندِ تازه‌تدوین برایم تشریح کرد. همان حرف‌های تکراری همیشگی که خیلی وقت است معنایشان را از دست داده‌اند. شعارهای قشنگی که بوی کهنگی گرفته‌اند و آن‌قدر در این سال‌ها دستمالی شده‌اند که دل از هیچ سمساری نمی‌برند.

کسی از من نپرسیده بود که به عنوان یک معلم به جای ترویج حس رقابت‌طلبی، چه شیوه‌ای رو برای برانگیختن بچه‌ها به کار خواهم برد  سین‌ جیم هم‌چنان می‌بافد و من بی‌وقفه می‌دوزم. او حرف‌های نخ‌نما و کهنه‌اش را بهم و من چشم‌هایم را به پوشه‌ی زرد رنگ زیر دستش. پرونده‌ای کم‌حجم که آینده‌ی شغلی مرا رقم می‌زند. مثل یک بلیت بخت‌آزمایی. تا قرعه چه باشد؛ گره‌ای که به دست گشوده می‌شود یا گره‌ای که دندان را به یاری می‌طلبد یا خدای ناکرده گره‌ای کور؟
...
لای پوشه را که باز کرد، دلم هُرّی ریخت. سرسری برگه‌های توی پرونده‌ام را ورق زد. بعد انگار که دنبال چیز به‌خصوصی باشد، روی پوشه‌ خم شد، چشمش را به آن دوخت و روی نوشته‌هایش ریز شد. قلبم از ساعت روی دیوار هم تندتر می‌زد. دوست دارم سین جیم زودتر کفایت مذاکرات را اعلام کند و نتیجه را، هر چه باشد، بگوید تا از این برزخ، از این بلاتکلیفی، رها شوم. پوشه را می‌بندد و به صندلی کناری‌ام زل می‌زند. سگرمه‌هایش را در هم می‌کشد و می‌گوید:”بچه‌ها از معلم الگو می‌گیرند. از کلام، رفتار و پوشش معلم.“

گیرِ پرونده‌ی من این چیزها نباید باشد. معمولاً اتوکشیده و حتی گاهی عصاقورت‌داده حرف می‌زنم. رفتارم عیب منکراتی ندارد و فقط گاهی فراموش می‌کنم که با دستِ تر، نباید دست داد. در تمام سال‌هایی که به عنوان دانش‌آموز و دانشجو در مدرسه و دانشگاه درس خوانده‌ام، مقررات بند پوشش اسلامی را مو به مو رعایت کرده‌‌ام. در خیالم چون سمندی تازه‌نفس یک به یک از روی موانعی که سین جیم سر راهم می‌چیند، می‌پرم. سوارِ پرحوصله افسارم را می‌کشد؛”اینجا توی پرونده‌تون نوشتن که شما ریش پروفسوری می‌ذاشتین.“ بعد روی رساله‌ی ده مرجع، که گوشه‌ی میزش جا خوش کرده، دست می‌گذارد و می‌گوید:”طبق نظر عموم مراجع جایز نیست.“ مات می‌شوم. ساعت‌ها ذهن و‌ روانم را برای بلند کردن بیست لیتریِ پر از آب آماده کرده بودم و حالا، درست وقتی که انگشتانم را دور دسته‌‌ی دبّه حلقه کرده‌ام و تمام زور بازویم را به یاری طلبیده‌ام، دبه تو خالی از آب درآمده است. روانم از باری که چند شب و روز روی تک تک سلول‌هایش سنگینی کرده آزرده و خسته است.

سین جیم به پرونده‌‌‌ام اشاره می‌کند و سخن نیمه‌تمامش را کامل می‌کند:”البته اینجا نوشتن وقتی بابت ریش‌ پروفسوری به‌تون تذکر دادن، شما گفتین که مقلد آیت الله مکارم هستین و ایشون هم این مدل ریش رو جایز می‌دونن.“ گرفتم! این گزارش باید دست‌پخت میرزا باشد و این توجیه هم لابد ماحصل نبوغ اوست. این‌طوری هم او وظیفه‌اش به‌عنوان سرپرست خوابگاه را به‌جا آورده و هم به زعم خودش راه خدایی برای من باز کرده و گرنه نه کسی به من چنان تذکری داده و نه من در جواب چنین آسمان و ریسمان به هم بافته‌ام. احساس وظیفه‌ام گل می‌کند. صادقانه می‌گویم:”خیر. ما خانوادگی مقلّد آقای صافی هستیم.“ گره‌ پیشانی سین جیم کمی شل می‌شود، لبخندی می‌زند و می‌گوید:”بسیار خب. نظر ایشون رو درباره‌ی تراشیدن ریش می‌دونین؟“ در جواب شانه بالا می‌اندازم، دستی به صورتم می‌کشم و می‌گویم:”همین‌طور که می‌بینید خیلی وقته دیگه پروفسوری نمی‌ذارم.
در را پشت سرم بستم و تمام نگرانی‌‌های چند روز گذشته را نزد سین جیم جا گذاشتم. خوشحال بودم که آخرین دست‌انداز جاده‌ی پر پیچ‌  و خم استخدام را هر چند با یک چراغ زرد اما به سلامت پشت سر گذاشته‌ام. از آن روز تا به حال فرصت کافی داشته‌ام تا به این پرسش بیندیشم که اگر من می‌توانستم بایدها و نبایدهایی را برای استخدام معلمان در نظر بگیرم، چه سؤالاتی را در مصاحبه‌ی استخدامی طرح می‌کردم؟
حدفاصل اولین مصاحبه‌ تا این آخری، روزهای عجیب و غریبی را پشت سر گذاشته بودم. خبری از استخدام نبود و مسئولین تربیت معلم هر روز به ما یادآوری می‌کردند که ما دانشجوی آزادیم و وزارتخانه در قبال استخدام ما مسئولیتی ندارد. مصاحبه‌ای که با شما داشتم از تمام تجربه‌های قبلی ام تخصصی‌تر و به حیطه‌ی شغلی یک معلم مربوط‌تر بود

در میانه‌ی داستان تصمیم گرفتم کاری انجام بدهم. به همین خاطر وقتی شنیدم مدرسه‌ای غیردولتی اطلاعیه‌ای برای جذب معلم منتشر کرده، با شماره‌ای که در آگهی درج شده بود تماس گرفتم و برای مصاحبه وقت گرفتم. مدرسه به آستانه‌ی مقدسه تعلق داشت و ساختمانش وقف حرم بود. ظهر یک روز گرم تابستانی برای شرکت در مصاحبه وارد ساختمان مدرسه شدم. چند دقیقه‌ای در سالنی بزرگ و خنک منتظر ماندم تا مسئول مؤسسه از راه رسید و گفت و گو را شروع کردیم. طرف گفت و گوی من یک روحانی میان‌سال، تپل مپل و خوش‌خنده بود. با پیش‌زمینه‌ی ذهنی قبلی و با عنایت به لباس فردی که روبه روی من نشسته بود خودم را برای پاسخگویی به سؤالات خارج سطح حوزه آماده کردم. می‌دانستم که هیچ شانسی برای موفقیت ندارم.

سید [از آنجا که نام خانوادگی مصاحبه‌گر را به‌خاطر ندارم، از او با نام سید یاد می‌کنم.] از من خواست خودم را معرفی کنم. من هم چنین کردم. بعد از من پرسید:”چرا می‌خوای معلم بشی؟“ برای این سؤال جواب خاصی نداشتم. همان‌طور که اگر الان هم کسی از من بپرسد:”چرا معلم شدی؟“ حرف خاصی برای گفتن ندارم. گرچه معلمی را دوست دارم و فکر می‌کنم من برای این کار ساخته شده‌ام. پرسش‌های سید آن‌جور که من انتظار داشتم پیش نمی‌رفت و این طور به نظر می‌رسید که پاسخ‌های من هم باب طبع او نیست. این را وقتی فهمیدم که از من پرسید:”دانش‌آموزای بیش‌فعال کلاست رو چه جوری مدیریت می‌کنی؟“ در جواب چند جمله‌ی کلیشه‌ای را سر هم کردم و تحویلش دادم؛ اما برای پاسخ به پرسش‌های بعدی او کلیشه‌ای هم برای پاسخگویی نداشتم. او سؤالاتش را می‌پرسید و من هم سعی می‌کردم جای خالی نادانسته‌هایم را با لفّاظی پر کنم. هر چه او تخصصی‌تر می‌پرسید، من مجبور می‌شدم با کلمه‌هایم پیچیده‌تر بازی کنم. آن بیرون خودم را شناگری قابل می‌دانستم اما وقتی به آب زدم، فهمیدم دست و بالم چقدر از هنر معلمی خالی‌ست.

سوالات گزینش در آموزش و پرورش و هنر معلمی

دستانم را از هم باز کردم، روی زانوهایم گذاشتم و گفتم:”راستش ما منتظرالخدمتیم. یعنی هر آن ممکنه حکم ما رو صادر کنند و بگن از فردا باید برین سر کلاس. اینکه امروز و اینجا مقابل شما نشستم فقط برا اینه که تا اون روز بیکار نباشم.“ سید لبخندش را جمع و جور کرد و با لحنی جدی جواب داد:”ولی ما نمی‌تونیم همچین ریسکی بکنیم. کسانی رو نیاز داریم که شیش‌دُنگ حواس‌شون اینجا باشه. اومدیم و وسط سال حکم شما صادر شد و عزم رفتن کردید، اونوقت تکلیف ما چیه با یه کلاس بدون معلم؟“ یک الاف‌مان کردیِ خاصی در نگاهش به چشم می‌آمد. لبخندش روی صورتش ماسیده بود ولی هوای خنک و مطبوعی که توی اتاق جریان داشت، اجازه نمی‌داد از کوره در برود و آن روی دیگرش با من هم‌کلام شود. ادب اقتضا می‌کرد آنچه را در دل داشتم با او در میان بگذارم. پس، گفتم:”اینطور که از شواهد پیداست ما شانسی برای همکاری با هم نداریم و من از این بابت به شما حق می‌دم ولی به‌عنوان کسی که چند سال در تربیت معلم درس خونده‌ام، جزو نفرات برتر دوره بوده‌ام، در دوره‌های کارورزی بالاترین نمرات رو کسب کرده‌ام و تا به امروز که خدمت شما رسیده‌ام چندین مرحله مصاحبه و گزینش رو در آموزش‌ و پرورش تجربه کرده‌‌ام می‌خوام خدمت‌تون عرض کنم که مصاحبه‌ای که با شما داشتم از تمام تجربه‌های قبلی ام تخصصی‌تر و به حیطه‌ی شغلی یک معلم مربوط‌تر بود. تا به امروز کسی از من نپرسیده بود برای دانش‌آموزی که چند روزی درس و مدرسه رو به خاطر غیبت از دست داده چه برنامه‌ای می‌چینم که عقب‌افتادگی‌هاشو جبران کنه. کسی از من نپرسیده بود در مواجهه با دانش‌آموزی که وسط سال تحصیلی پدر یا مادرش رو از دست می‌ده چه رفتاری رو در پیش می‌گیرم. کسی از من نپرسیده بود که به عنوان یک معلم به جای ترویج حس رقابت‌طلبی، چه شیوه‌ای رو برای برانگیختن بچه‌ها به کار خواهم برد. خیلی تخصصی که می‌خواستن باهامون کار کنند ازمون می‌پرسیدن یک ماه اول سال چه جوری از بچه‌ها زهرِ چشم می‌گیرین که تا آخر سال سیخ بنشینند و از جاشون جم نخورن؟“ سید خندید. خنده‌اش را با لبخندی جواب دادم.
 موقع خروج از ساختمان مدرسه، به خودم قول دادم وقتی معلم شدم به این سؤالات فکر کنم و راه‌حلی برای‌شان پیدا کنم. بعد مثل تمام پیاده‌روی‌هایم در فکر و خیال غرق شدم. صدای زنگ تعطیلی مدرسه‌ای خیالی توی گوشم پیچید. چند لحظه بعد صدای زنگ مدرسه و بوق ماشین‌ها و موتورها در هیاهوی بچه‌ها و خنده‌های‌شان گم شد.


ارسال مطلب برای صدای معلم

این آدرس ایمیل توسط spambots حفاظت می شود. برای دیدن شما نیاز به جاوا اسکریپت دارید

شنبه, 30 تیر 1397 20:51 خوانده شده: 1914 دفعه چاپ

نظرات بینندگان  

پاسخ + +13 -1 --
ناشناس 1397/04/31 - 00:01
احسنت. عالی نوشتید
پاسخ + +2 -11 --
ناشناس 1397/04/31 - 05:41
دوست عزیز ، شما هنوز فرق نوشته ادبی، تحلیلی و علمی را نمی دانید، و فکر کرده اید با دو تا کلمه قلمبه سلمبه می شوید مهدی آذریزدی یا جمال زاده.... و آش شله قلمکاری درست کرده اید که فقط وقت خواننده را تلف کردید...
پاسخ + 0 0 --
محمدرضا حیدری 1397/04/31 - 08:28
سلام. اینکه دعوا و داد و بیداد نداره. شما بفرمایید تا ما هم یاد بگیریم. پیشاپیش از اینکه وقت‌تون رو به من دادید، ممنونم.
پاسخ + +10 0 --
ناشناس 1397/04/31 - 07:21
بسیاااااااار عالی و عین واقعیت متاسفانه
پاسخ + +3 -1 --
جواد پلاوان نژاد کرد 1397/04/31 - 09:55
در دوره‌های کارورزی بالاترین نمرات رو کسب کرده‌ام

چه عبارت خنده داری

یک روز در هفته مدرسه رفتن و با چهار تا کپی پیست
از این و اون افتنخار نداره
پاسخ + 0 0 --
محمدرضا حیدری 1397/04/31 - 11:10
دوره‌های کارورزی قراره معلم‌ها رو برای ایفای مسئولیت‌ها و وظایفی که برعهده دارند آماده کنه. من در حالی که جزو نفرات برتر دوره بودم و بالاترین نمرات رو در کارورزی کسب کرده بودم از پاسخ دادن به ساده‌ترین سؤالات در حیطه‌ی معلمی عاجز بودم. آیا این توضیح بیانگر فخر و افتخاره یا عجز و ناکارآمدی؟
پاسخ + +6 -1 --
من 1397/04/31 - 14:35
دمت گرم آقای حیدری.به راستی واقعیت را گفتی.این قصه خیلی از ماهاست.موفق باشی
پاسخ + +5 -1 --
صفدری 1397/04/31 - 14:38
عالی نوشتید جناب حیدری؛ هم مطالب تون راجع به گزینش جنبه های رئالیستی داشت و هم نقدهایی که در نوشته تون به معیارهای گزینش و توجه به مهارتهای واقعی معلم زدید. آرزوی توفیقات بیشتر و نوشته های جذابتر دارم براتون.
پاسخ + +7 -1 --
سلیمی 1397/04/31 - 18:11
جناب حیدری دست مریزاد. خیلی خوب نوشته اید. نوشته تان در عین فضا سازی خوب، به جریان ایدئولوژیک و غیر علمی در سیستم آموزش و پرورش هم اشاره خوبی کرده است.
پاسخ + +4 0 --
ناشناس 1397/04/31 - 22:16
با سلام به همکار محترم دمت گرم مانند همیشه براساس واقعیت مطلب نوشتید
پاسخ + +3 0 --
دولت فرهنگیان 1397/05/01 - 02:01
احسنت. و البته یاد میرزا هم بخیر . خدا پشت و پناهش باشه. مرد خوبی بود.
پاسخ + +2 0 --
آل حسينى 1397/05/01 - 14:54
من هم از خواندن روايت مهيج شما لذت بردم. حاوى رازها، احساسات و تجارب عجيب و تأمل برانگيزى درباره معلم و معلمى بود. به دشوارى ميشه باور كرد، از چه خانهاى عجيبى در اين سرزمين براى معلم شدن بايد عبور كرد!

نظر شما

صدای معلم، صدای شما

با ارائه نظرات، فرهنگ گفت‌وگو و تفکر نقادی را نهادینه کنیم.

نظرسنجی

میزان استفاده معلمان از تکنولوژی آموزشی مانند ویدئو پروژکتور ؛ تخته هوشمند و .... در مدرسه شما چقدر است ؟

دیدگــاه

تبلیغات در صدای معلم

درخواست همیاری صدای معلم

راهنمای ارسال مطلب برای صدای معلم

کالای ورزشی معلم

تلگرام صدای معلم

صدای معلم پایگاه خبری تحلیلی معلمان ایران

تلگرام صدای معلم

Sport

تبلیغات در صدای معلم

تمام حقوق مادی و معنوی این سایت متعلق به صدای معلم - اخبار فرهنگیان، معلمان و آموزش پرورش بوده و استفاده از مطالب با ذکر منبع بلا مانع است.
طراحی و تولید: رامندسرور