دمی، همچون عصایِ موسی است/ آدمی، همچون فسون عیسی است
خویشتن نشناخت؛ "مسکین آدمی"/ از "فزونی" آمد و شد در "کمی"
ای غلامَت عقل و تدبیرات و هوش/ چون چنینی؟ خویش را "ارزان فروش"!. . .
گفتم ( آخر غرق توست این عقل و جان)/گفت (رو! رو! بر من، این افسون مخوان)
من ندانم آنچه اندیشیدهای!/ای دو دیده! "دوست" را چون دیدهای؟!
ای گرانجان! خوار دیدستی ورا؟!/ زانکه بس ارزان خریدستی ورا
هرکه او ارزان خرَد؛ ارزان دهد/ "گوهری" ، طفلی ، به "قرصی نان" دهد
غرق عشقیام که غرقست اندرین/ عشقهای اولین و آخرین
من فدایِ آنکه نفروشد وجود؛/ جز بِدان سلطانِ با اِفضال و جود
مُجملش گفتم؛ نکردم زان بیان/ ورنه هم افهام سوزد هم زبان
من چو "لب" گویم "لب دریا" بود/ من چو "لا" گویم ؛مراد "الا" بود
من ز شیرینی، نشستم رو ترُش/ من ز بسیاری گفتارم؛ خمُش
(مثنوی شریف)
یک) قیمت و قامتِ آدمی، بالابلندتر از آن است که زندگی خود را، ارزان تر از هرچه دونِ "اخلاق" بفروشد.
طبعا ، عقلا و تجربتا، "اخلاق شکنی"، پایه ی ما آدمیان را پست می کند و مایه ی جان را تهیدست. ازهمین روست که می بینیم دغدغه ی «اخلاقیون» _عموما_ این بوده که مبادا قدر خود را ندانند و خوبی را به بدی حواله کنند و بنابراین، سود و سرمایه ی شخصیت و اصالت خود را به تاراج بدهند.
دو) سلوکِ اخلاقی و سلسله ی اخلاقیات[=بدی و خوبی]، اما در منظر «عاشقان»، با "نرخِ عشق" ، تعیین و محاسبه می شود.امورِ خلافِ عشق در ذهن و زندگی عاشقان، نوعی"خودفروشی" ست _به بهایی پایین تر از دلدادگی_. محاسبه ی رویکردهایِ اخلاقیِ آنها به دستِ سلسله ای از اصول اخلاقیِ مدون و متعارف نیست تا سر و تهش _ضرورتا برای بیرونیان_ پیدا و پدید باشد. بلکه اگرهرجا به کاری، خلافِ جوشش و کششِ درونیِ خود تن در دهند؛ توگویی که تن فروشی کرده اند.خوب و بدِ آنها، خوب وبدِ دیگری ست. به تعبیرِ جان هایک "به کلی دیگر" است.
در نظر ایشان، "عشق، خداوندِ همه ی خوبی هاست".به قول معروف سنت آگوستین (عاشق باش! و هرکاری که می خواهی؛ بکن!) همان چنانکه "کُنت اِسپون ویل" می گوید( ما به "اخلاق" _فقط در نبودِ عشق_ نیاز داریم..اتفاقا خودِ اخلاق، هم، تظاهری از عشق است. طبقِ اخلاق رفتارکردن؛ یعنی رفتارکردن به گونه ای که دوست داری...) و نیز بنابه قولی که از اسپینوزا نقل کرده اند(عشق، خواهش است و خواهش که، همان ذاتِ انسان است؛ قدرت آفرین است و قدرت، شادی بخش...عشق، شادی ست)
بی توجه یا تجربه، درنخواهیم یافت که: این شادی، شادیِ دارندگی و برازندگی نیست بلکه شادی از برایِ خودِ زندگی ست. درواقع ، کسی که با "تملکِ دیگری" شاد می شود و آرام می گیرد؛ به یک"مالک"، شبیه تر است تا به یک"عاشق". عاشق ، البته که بی رگ ! نیست .سهل است. جز رگ و پی نیست!اما شادی های او مالِ این است که معشوقش هست ونه ازاین رو که هستیِ معشوقش مال و ملکِ اوست.
معشوق، درنظرعاشق ، ازآن جهت، عزیز نیست که وجودش متعلق به اوست؛ بلکه ازاین رو ارج و قرب دارد که معشوق وجود دارد...اصلا دوست داشتنِ یک موجود، یعنی با تمامِ وجود "خواستارِ بودنِ او، بودن". و وقتی که معشوق هست؛ شادیِ حضورِ هموست که وجودِ عاشق را سرریز از هستی و شادی می کند.دراین جاست که "دوستت دارم" یعنی "شادمانم از اینکه تو وجود داری".
یعنی (مرسی که هستی و وجود داری!) نه اینکه(ممنونم که موجودیِ منی؛ تا هرچقدر خواستم؛ خرج ات کنم!)
وَ سه )
لازمه ی ناگزیرِ عشق ورزیدن هایِ حقیقیِ هر دلی، "کریمی" ِ آن صاحبدل است. بسیاری ، "فضیلتِ کَرَم" را مقدمه ی مبارک و مستعدِ اتفاقِ عاشقی در جانِ آدمیان می دانند. کَرَم به مثابه یِ "درباختنِ بی منت" و "بخششِ بی علت" و "پاکبازی ِ خارجِ ملت[=دین]" و "ندیدگرفتنِ خود و تن افکندگی در حضورِ جانِ دیگری"...
نظرات بینندگان
گفت حتی ازمن؟
گفتم خدایا چقدر دوری؟
گفت تو یا من؟
گفتم خدایا تنها ترینم!
گفت پس من؟
گفتم خدایا کمک خواستم!
گفت غیر من؟
گفتم خدایا دوستت دارم!
گفت بیش از من؟
عشق یعنی پاک ماندن در فساد،آب ماندن در دمای انجماد،در حقیقت عشق یعنی سادگی،در کمال برتری افتادگی.