شمع عشقم گر بسوزم تا بسوزانم خوشم
ساز خاموشم كه با غوغاي در جانم خوشم
پيرمردي مرده ام سر بر لحد كوبيده ام
كودكي شادم ز همبازي جانانم خوشم
شاعري بي ذوق شعرم لنگ تك بيتي روان
با همين اشعار بي معني و سامانم خوشم
غرق در خونم سراپا غصه ام بي كينه ام
تا كه با مهديه ام يا يار يارانم خوشم
من همان درويش خوارم دلخوشم كردند با
ساغري بشكسته يا با تكه ي نانم خوشم
مصر و زندانش، زليخا و جفاكاري او
هيچ دردم نيست تا در فكر كنعانم خوشم
عيب من گفتي كه اينسان نيستم ناراحتي
هيچ دانستي كه من تا آنكه آنسانم خوشم؟
مولوي من نيستم ليكن چو اندر اين قفس
با دهانم خود شكاندم قفل زندانم خوشم
من نه مجنونم نه فرهادم وليكن تا كه در
بيستون يا آنكه در صحرا چو سبحانم خوشم
این آدرس ایمیل توسط spambots حفاظت می شود. برای دیدن شما نیاز به جاوا اسکریپت دارید