شهری آرام در کنار دریا مامنِ زنان و مردان هنرمندی بود ، آنها دیر زمانی در کنار هم به راحتی می زیستند.
لیلا گلیم می بافت ، شبنم خانم با چوب نی هایی که از برکه ی کنار دریا جمع می کرد ، کلاه لبه دار برای گردش گرها می بافت و با درآمد آن آسوده در کنار شوهر و فرزندانش به سر می بُرد چرا که شوهرش هم پشم گوسفند های دام دارها را می خرید ، نمد می بافت و به مسافرانی که برای تماشا یا به آفتاب گرفتن روی ماسه های ساحل دریا آنجا می آمدند ، می فروخت و به مخارج خانه کمک می کرد .
دیگر ساکنان شهر نیز مانند لیلا و شبنم و شوهرش کارهایی داشتند که در آمدش برای گذران زندگی شان کافی بود .
در این شهر « عطا » نامی هم می زیست که عقلش پاره سنگ بر می داشت به گونه ای که همه می گفتند توهّم دارد ؛ مثلاً می گفت خدا شب را قبل از روز آفریده است !
کِشت بذر مزارع باید در زمستان باشد نه بهار تا دانه ها بتوانند آب ذوب شدن برف ها را در خود ذخیره کنند و در بهار نیازمند آب باران نباشند ، یا می گفت در آسمان دریایِ بزرگی می باشد که توری روی آن کشیده شده است که گاهی طوفانی می شود ، آبش از توریِ روی دریا می گذرد و به صورت باران بر زمین می بارد .
مردم شهر دلشان به حال او می سوخت و به بهانه های گوناگون کمکش می کردند تا او هم مانندِ دیگران راحت زندگی کند .
عطا پسری داشت به نام عبدالرّحمن که به لات بی رقیبی در شهر تبدیل شده بود .
او بر آن شد افکار پدرش را باورِ عمومیِ شهر کند . از هر کاسبی به زور باج می گرفت و به بهای آن هر شب به خانه ی خود یک سخنران دعوت می کرد که با سفسطه نه با استدلال ، درستیِ اندیشه های عطاءالله را اثبات کند و پس از پایان سخنرانی به همه شام می داد .
دیری نپایید کسب و کار مردم با باجی که به عبدالرّحمن می دادند از رونق افتاد .
عطا مُرد ؛ خودش هم نه ، توانست باج بگیرد ، نه ، به مردم شام دهد . بیشتر شهر نشینان هم مهاجرت کردند .
عبدالرحمن نیز هر روز در کنار ساحل به این امید می نشست تا شاید کشتی هایِ عبوری از دور دست های دریا غذایِ اضافی خدمه یِ خود را به دریا بیاندازند بلکه امواج به ساحل بیآورَد تا بتواند شکمی سیر کُنَد .
مگر پرنده های ماهی خوار می گذاشتند او به آرزویش برسد ؟
این آدرس ایمیل توسط spambots حفاظت می شود. برای دیدن شما نیاز به جاوا اسکریپت دارید