چاپ کردن این صفحه

از عدالت کس ندید حرفی زند

ودود فتحعلی زاده/ دبیر زبان و ادبیات پارسی

شعر معلم برای عدالت

دختری ده ساله با نامِ  ساناز
آنقَدَر وابسته شد بر سرو ناز
هر ورق از دفتری را می خرید
ابتدایش عکسِ او را می کشید
سرو نازش خواهری طنّاز بود
خنده رو ، خوشگل ، زیادی ناز بود!
از دبستان تا که بر می گشت باز
سرو نازِ او ، می آمد پیشواز
دیکته می پرسید بیست شد ؟ یا که کم؟
گر نخندی کارتِ قرمز می دهم
از قضا آن دخترِ کوچک شبی
داشت جان می داد در سوز از تبی
هر چه پا شوره ساناز می کرد هم
تب نمی شد منتها یک ذرّه کم
این چنین می گفت بر مادر ، پدر
من نگفتم بر ساناز پالتو نخر ؟
حکم ، اینجا چون شده بَردار بِبَر!
جز به نان خوردن ،  چه دارد کارگر؟
جمعه هم گر بگذَرَد این سوزِ تب
کم شَوَد بعد از چهار روز و سه شب
این سخن ها را ساناز هم می شنید
ناگهان یک راه بر فکرش رسید
بر نمازِ جمعه آن جمعه ساناز
رفت ،  امّا نه به پا دارد نماز
گفت شاید برده اند آن را ز یاد
چون علی خواهند ، گفتند عدل و داد
کودکانه با چنین خوش باوری
خواست در آنجا کنَد یاد آوری
تا به نزدیکِ صفِ اوّل رسید
مرگ بر این مرگ بر آن را شنید
از عدالت کس ندید حرفی زند
همچون آهویی که از ترسش رَمَد
مضطرب لرزان مشوّش بی قرار
دم به دم می گفت در حالِ فرار
صدرِ صف سجّاده داران ،  بنگرید
خواهرم تب کرده ، پالتو می خرید ؟


ارسال مطلب برای صدای معلم

این آدرس ایمیل توسط spambots حفاظت می شود. برای دیدن شما نیاز به جاوا اسکریپت دارید

شعر معلم برای عدالت

دوشنبه, 23 تیر 1398 03:32 خوانده شده: 963 دفعه

در همین زمینه بخوانید: