تکوین شخصیت و چگونگی و میزان آن در انسان از کودکی تا میان سالی و پیری مختلف است. متخصصان فن تربیت و روان شناسان هر کدام از دیدگاه خویش اظهار نظر کرده اند. در این میان، آرتور شوپنهاور فیلسوف بلندپایه و مشهور آلمانی که در روان کاوی دستی داشته و نظرات مفید و قابل توجهی را مطرح ساخته است علی رغم آن که وی را فیلسوف و روان شناس بدبین و درون گرا دانسته اند و چنین پنداشته اند که شوپنهاور منفی باف و معتقد به غلبه جبری شر بر خیر بوده است مع الوصف با عنایت به مطالبی که ذیلا خواهد آمد بایستی او را یک اندیشمند و محقق واقع گرا ، تجربی، محاسبه گر، مدقق و موثر بر فیلسوفان و روان شناسان زمان خویش و حتی سال های بعد قلمداد نمود. نیچه، واگنر، فروید، سارتر، توماس مان، وینگنشتاین و ... از او تاثیر پذیرفته اند. برخی حتی این چنین نظر داده اند که وی حتی پیش از فروید و نیچه پدر روان شناسی مدرن می باشد.
شوپنهاور عمده دلواپسی ها و نگرانی های خود را پنهان نساخته و رک و پوست کنده سخن می گفت و از سطحی نگری و شعارهای واهی و مدینه فاضله پوچ و توهم آمیز و خوشبختی و سعادت دروغین و به اصطلاح هپروتی و رویایی و بدون مبنا پرهیز داشت. چاپلوسی و ظاهرسازی و سیاه نمایی در قاموس فکری و دستگاه فلسفی و روان شناختی وی جایی نداشت. این جمله از اوست که "آسایش و رنج ما در غایت وابسته به این است که فکرمان از چه چیز آکنده و به چه چیز مشغول است. "
به طور کلی هر مشغولیت فکری برای ذهنی که توانایی آن را داشته باشد بسیار مفیدتر از زندگی واقعی با توالی مداوم موفقیت ها و شکست ها و ضربه ها و آفات است. البته این مستلزم استعدادهای ذهنی بیشتر است. نباید سعادت زندگی را بر پایه زیربنایی وسیع که شامل توقعات بسیار است بنا کرد، زیرا در این صورت همه چیز به آسانی فرو می ریزد. علت این است که چنین نحوه ای از زندگی امکان وقوع حوادث ناگوار را افزایش می دهد و ممکن نیست این حوادث رخ ندهند. پایین آوردن توقعات متناسب با امکانات (از هر نوع که باشند) مطمئن ترین راه برای پرهیز از بدبختی است. اگر بخواهیم وضع کسی را از حیث سعادت ارزیابی کنیم نباید آنچه را که موجب لذت او می شود بجوییم بلکه باید بپرسیم چه چیز او را اندوهگین می کند زیرا هر چه مایه اندوه ناچیزتر باشد شخص خوشبخت تر است. (در باب حکمت زندگی) در جوانی، مشاهده غالب است و در پیری تفکر. از این رو جوانی دوران شعر است و پیری زمان فلسفه.
شوپنهاور به این جمله ارسطو می پردازد که "هدف خویش را صرفا لذت ها و راحتی های زندگی قرار ندهیم بلکه تا آنجا که ممکن است از مصیبت های زندگی بگریزیم. " سپس به این موضوع از قول "ولتر" اشاره می کند " سعادت رویایی بیش نیست اما رنج واقعیت دارد."
در کتاب « در باب حکمت زندگی » اثر آرتور شوپنهاور ترجمه محمد مبشری می خوانیم : " کسی که رنج نکشیده باشد تربیت نشده است." در همه اموری که مربوط به مسیر زندگی مان می شود باید تخیل را مهار کنیم. نخست باید هوشیار باشیم که کاخ های موهوم نسازیم زیرا بهای گزافی دارند و پس از اندک زمانی فرو می ریزند که این موجب افسوس می شود. اما افزون بر این باید مراقب باشیم که با تصویر کردن حوادث ناگواری که فقط احتمال وقوع دارند دل خود را از ترس آکنده نکنیم.
آقای آرتورشوپنهاور در فصل ششم کتاب خویش تحت عنوان "درباره تفاوت های آدمی در سنین گوناگون" با اشاره به این جمله مهم "ولتر" که "هر کس روحیه مناسب با سنش را نداشته باشد فقط گرفتار مصائب سن خویش است بحث خویش را دنبال می کند."
شوپنهاور معتقد بود که در دوران کودکی بیشتر از ذهن خود استفاده می کنیم تا از اراده خویش و البته آن چنان که خود گفته علت سعادت انسان در ربع اول زندگی درست همین است که این دوران پس از گذشت ایام در نظر ادمی به منزله بهشتی گمشده جلوه می کند. در کودکی روابط و نیازهای اندکی داریم. یعنی اراده ما کمتر تحریک می شود بنابراین بخش عمده وجود ما به شناختن معطوف می گردد. عقل هم مانند مغز که در سن هفت سالگی از حیث اندازه کامل می شود اگر چه هنوز واجد پختگی نیست به سرعت تکامل می یابد و در جهانی که برایش تازگی دارد به دنبال خوراک فکری است ، جهانی که در آن همه چیز سراسر از جذبه اعیانی تشکیل شده است که جلای نو دارد. علت این که سال های کودکی سراسر شاعرانه اند همین است. زیرا جوهر شعر مانند جوهر همه هنرها درک ایده افلاطونی است. یعنی درک ماهیت اساسی اعیان که در همه احاد نوع مشترک است و هر چیز را به منزله نماینده نوع خود جلوه می دهد و یک مورد مصداق هزاران دیگر است. اگر چه این طور به نظر می رسد که در صحنه های گوناگون دوران کودکی پیوسته فقط به یک شی ء یا به یک روند منفرد که خواست انی ما را جلب می کند مشغولیم.
واقعیت اساسا چیز دیگری است. علت واقعی این است که زندگی در برابر دیدگان ما واجد کمال اهمیت است، نو و شاداب است بی آن که در اثر تکرار احساس بی اعتنایی در ما به وجود آورده باشد و از این رو ما پیوسته در آرامش و بدون هدفی معین ضمن فعایت های کودکانه خود جوهر زندگی و سنخ های اساسی صور و تظاهر آنها را در صحنه ها و روندها ادراک می کنیم.
به بیان اسپینوزا ما در کودکی همه اشیاء و اشخاص را از دیدگاه جاودانگی می بینیم. انسان هر چه کم سال تر است بیشتر نماینده نوع خویش است. این خصوصیت هر سال پیوسته کاهش می یابد. تفاوت بزرگ تاثیر اشیاء در جوانی و در پیری بر ما از اینجا ناشی می شود. از این رو همه تجربیات و آشنایان دوران کودکی و نوجوانی به نمونه های نوع و عنوان های مقولات شناخت و تجربه ما تبدیل می گردند که در دوران های بعدی زندگی هکه چیز را در این مقولات می گنجانیم اگر چه این کار را همواره با آگاهی واضح نمی کنیم. بدین ترتیب در سال های کودکی اساس مستحکم جهان بینی انسان شکل می گیرد که سطحی یا عمیق است و پس از آن توسعه می یابد و کامل می شود... پس چنین شیوه نگرش عینی محض که به همین علت شاعرانه است و مختص دوران کودکی است به این جهت که نیروی اراده هنوز کاملا پدید نیامده است تقویت می شود و موجب می گردد که رفتارمان در کودکی بسیار بیشتر به شناختن معطوف باشد تا به خواستن. خاطره سال های کودکی درست به این علت همیشه حسرت انگیز باقی می ماند که این دوران سرشار از شادی است.
ما در آغاز زندگی با چنین جدیتی به درک زنده اشیاء از طریق مشاهده مشغولیم در حالی که تربیت (متداول) می کوشد به ما مفاهیم را بیاموزد اما مفاهیم ماهیت واقعی و اساسی اشیاء را به ما عرضه نمی کنند بلکه اساس و محتوای حقیقی کل شناخت از درک شهودی جهان حاصل می گردد. این نوع شناخت را فقط خود انسان می تواند به دست بیاورد و نمی توان آن را با مفاهیم به او آموخت. بنابراین توانایی های ذهنی ما همچون ارزش های اخلاقی از بیرون نمی آیند بلکه از عمق وجود خودمان پدیدار می شوند و هیچ الگوی تربیتی چه الگوی تربیتی پستالوزی چه هر الگوی دیگر قادر نیست از کند ذهنی متفکری بسازد. علت این که محیط و تجربه های کودکی چنین در حافظه حک می شوند همین عمق و شدت شناخت شهودی (مشاهده اعیان) جهان بیرون در کودکی است. زیرا در آن دوران به طور کامل مجذوب جهان بیرون بوده ایم هیچ چیز حواس ما را متفرق نمی کرده است و به اشیاء طوری می نگریسته ایم که گویی در نوع خود منحصر به فردند یا اصلا چیزی جز آن اشیاء وجود ندارد. در جای دیگر گفته ام که هستی عینی جهان یعنی نمود هستی در تصور محض امری خوشایند است و به عکس هستی ذهنی یعنی خواستن با رنج و غم همراه است.
می توان این معنی را به طور خلاصه چنین بیان کرد: نمود جهان باشکوه اما بود آن هولناک است. پس در کودکی چیزها را از جنبه دیدن یعنی نمود یا عینیت می شناسیم نه از جنبه بودن یا ماهیت آنها که همان اراده است. حال به علت این که جنبه عینی جهان جنبه ای خوشایند است و عقل کودک و نوجوان جنبه ذهنی و هولناک ان را هنوز نمی شناسد این دوران می پنداریم که همه صورت هایی که واقعیت و هنر از برابر چشمان ما می گذرانند موجوداتی سعادتمندند و گمان می کنیم چیزی که ظاهرش چنین زیباست واقعیت درونش باید زیباتر باشد.
بنابراین جهان در نظر کودک و نوجوان مانند باغ عدن است، مکان امن و راحتی بخشی که همه ما در آن زاده شده ایم. کمی بعد عطش زندگی واقعی در ما ایجاد می شود یعنی انگیزه عمل و رنج که ما را به درون همهمه جهان می کشاند. آنگاه با جنبه دیگر جهان آشنا می شویم. با بود جهان یعنی اراده که در هر گام با مانعی رو به رو می شود. سپس به تدریج سرخوردگی پدید می آید و در آغاز می گوییم زمان اوهام به سر رسیده است و با وجود این سرخوردگی ما گام به گام افزایش می یابد و مدام کامل تر می شود.
بنابراین می توان گفت که زندگی در کودکی در چشم ما به منزله صحنه نمایشی است که از دور دیده می شود در سالمندی همان صحنه بسیار نزدیک است ... اگر نیمه اول زندگی از اشتیاق ناکام در جست و جوی سعادت تشکیل شده است نیمه دوم متشکل از نگرانی از شوربختی است. زیرا در نیمه دوم بیش و کم به این شناخت دست می یابیم که سعادت کاملا افسانه و رنج واقعی است. بنابراین اکنون دست کم انسان های عاقل تنها در پی دوری از رنج و ایجاد وضعی امن اند نه به دنبال لذت.
نیمه دوم عمر مانند نیمه دوم پریود موسیقائی است که شور و شوقش کمتر اما آرامشش بیشتر از نیمه اول است. این امر به طور کلی بر این مبناست که ادمی در جوانی می پندارد که در جهان چه سعادت ها و لذت های شگفت انگیزی وجود دارد و فقط دست یابی به آن دشوار است حال آن که در سالمندی می داند که چنین چیزی نیست بنابراین خیالش از این حیث آسوده است. از زندگی قابل تحملی که دارد لذت می برد و حتی از امور کوچک احساس شادی می کند. آنچه مرد پخته در اثر زندگی به آن دست می یابد و نگاه او را به جهان از جوانان و پیران متمایز می کند در درجه اول بینش واقع گرایانه است. مرد پخته نخست همه چیز را ساده و چنان که واقعا هست می بیند حال آن که جوانان و پسران سرابی را می بینند که حاصل حوس ها پیش داوری های سنتی و تخیلات غریب است که بر جهان حقیقی پرده می افکنند یا شکل آن را تغییر می دهند. نخستین تاثیر تجربه این است که آدمی را از توهمات و مفاهیم غلط که در جوانی در ذهن جای گرفته رها می کند. البته بهترین نوع تربیت، ایمن ساختن انسان ها در جوانی در برابر این گونه توهمات است. این تربیت اگر چه صرفا هدفی سلبی دارد گاهی بس دشوار است.(در باب حکمت زندگی)
آرتورشوپنهاور ضمن اشاره به این مطلب که "از منظر جوانی زندگی آینده ای است بی انتها اما در مقام پیری گذشته ای بسیار کوتاه است و تا زمانی که جوانیم زندگی در نظرمان بی پایان است." چنین می گوید: باید پیر شد یعنی عمری طولانی کرد تا فهمید که زندگی چه زودگذر است. انسان هر چه سالمندتر می شود همه امور بشری در نظرش کم اهمیت تر می شوند.... در سالمندی پوچی همه چیز نمایان می شود. نیروی ذهنی به تدریج در اثر عادت طولانی به دریافت های یکسان چنان ساییده می شود و صیقل می خورد که همه چیز به روی آن می لغزد بی آن که اثری بر جای نهد. این امر موجب می گردد که زمان مدام بی اهمیت تر و در نتیجه کوتاه تر شود. ساعات یک پسر بچه طولانی تر از روزهای مرد سالمند است. بنابراین هر چه پیرتر می شویم حرکت زمان پرشتاب تر می شود مانند گویی که در سراشیب غلتان است ... سنین کودکی با این که فقط پانزده سال را در بر می گیرد طولانی ترین دوران زندگی است و بنابراین از حیث خاطره از همه دوران های دیگر عمر غنی تر است.
احساس بی حوصلگی با سن رابطه ای معکوس دارد. کودکان دائم نیاز به سرگرمی دارند. چه بازی چه کار اگر سرگرمی متوقف شود فورا به کسالت وحشتناکی گرفتار می شوند حتی نوجوانان نیز به این حالت گرفتارند و با نگرانی به اوقاتی از برنامه که پر نشده است می نگرند.
هنگامی که به سن بزرگسالی می رسیم بی حوصلگی ناشی از نداشتن مشغولیت به تدریج ناپدید می گردد. زمان برای سالمندان همواره کوتاه است و روزها چون تیری از کنار انان می گذرد. البته روشن است که درباره انسان ها سخن می گوییم نه از بهائمی که پیر شده اند. پس بی حوصلگی در اثر شتاب سیر زمان در سنین بالا غالبا از میان می رود و چون از سوی دیگر شهوت ها و رنج های حاصل از آن نیز خاموش می شوند اگر فقط سلامت انسان برقرار باشد با زندگی در مجموع واقعا سبک تر از دوران جوانی است. از این رو این دوره زندگی را که قبل از رسیدن ضعف ها و ناخوشی های دوران پیری است بهترین سال ها می خوانند. شاید از حیث احساس راحتی این مرحله واقعا بهترین سال های عمر باشد. اما امتیاز سال های جوانی که همه چیز بر آدمی تاثیر می گذارد و هر چیز به طور زنده به ذهن راه می یابد عبارت از این است که زمان باروری و شکوفایی ذهن است زیرا حقیقت های عمیق را فقط می توان از راه مشاهده ادراک کرد نه از راه محاسبه یعنی شناخت نخستین از این حقایق بلاواسطه است و در اثر تاثیری آنی حاصل می گردد. در نتیجه این گونه شناخت فقط هنگامی حاصل می شود که تاثیرات قوی، زنده و عمیق باشند. پس از این لحاظ همه چیز به دوران جوانی وابسته است. در سال های بعد می توانیم خود بر دیگران یا حتی بر جهان تاثیر بگذریم زیرا شخصیت مان کامل و تمام است و دیگر زیر نفوذ تاثیری نیست اما جهان بر ما کم تاثیر می گذارد. از این رو این سال ها، سال های کار و دستاوردانه اما جوانی، زمان شکل گرفتن مفاهیم اساسی و شناخت است.
در جوانی، مشاهده غالب است و در پیری تفکر. از این رو جوانی دوران شعر است و پیری زمان فلسفه. در امور عملی نیز چنین است فقط کسی که پیر می شود تصوری کامل و درست از زندگی به دست می آورد. زیرا تنها سالمندان می تواند زندگی را در کلیت و روند طبیع اش بشناسند به ویژه این که نه فقط راه ورود به زندگی را می شناسند بلکه به راه خروجی نیز مشرفند و از این رو به پوچی آن به خوبی واقفند در حالی که بقیه مردم مدام در چنگال این توهم گرفتارند که هر آنچه نیک و درست است در اینده اتفاق خواهد افتاد. در عوض در جوانی توان برداشت بیشتر است. به این علت می توانیم از آنچه می دانیم چیزهای بیشتری بسازیم اما در پیری توان داوری، بصیرت و دقت غالب است. جوانی زمان گردآوردن مطالب برای شناختن جهان و ساختن عقاید اساسی خاص خویش است. یعنی آنچه انسان برگزیده باید طبق رسالت خویش به جهان عرضه کند. اما تازه در سالمندی قادر است بر این مطالب استادانه تسلط یابد. از این رو می بینیم که نویسندگان بزرگ شاهکارهای خود را غالبا در حدود پنجاه سالگی عرضه کرده اند. با این همه ریشه درخت شناخت در جوانی است. اگر چه ثمره آن در قسمت بالایی می روید. هر عصری حتی اگر مفلوک ترین عصر باشد خود را خردمندتر از عصر پیش از خود می داند. چهل سال نخست زندگی متن را فراهم می آورد پس سال بعدی تفسیر متن را که معنای واقعی و ارتباط متن را با نتایج اخلاقی و هم ظرافت های آن برای ما قبل فهم می کند در پایان زندگی همان اتفاقی می افتد که در اخر هر جشن بالماسکه مشاهده می کنیم. ماسک ها را از چهره برمی دارند .
اکنون می بینیم آن کسانی که در طول زندگی با ما تماس پیدا کرده اند واقعا چه کسانی بوده اند زیرا اکنون دیگر افراد شخصیت خود را نشان داده اند اعمال به نتیجه نشسته اند دستاوردها به طور منصفانه مورد قدردانی واقع شده وهمه فریب ها فرو ریخته اند. همه اینها به زمان نیاز داشت. اما شگفت انگیزتر از همه این است که آدمی حتی خویشتن و اهداف و مقاصد خود را در اواخر عمر می شناسد و درک می کند به ویژه رابطه خود را با جهان و دیگر انسان ها در ضمن آدمی در می یابد که خمیرمایه اش چیست؟
ادامه دارد
این آدرس ایمیل توسط spambots حفاظت می شود. برای دیدن شما نیاز به جاوا اسکریپت دارید