« بی تفاوتی وزن مرده تاریخ است. گلولهای سربی است برای فرد مبدع و مبتکر ، و ماده راکدی که در آن غالب هیجانهای درخشان غرق میشوند. باتلاقی است که شهری کهنه را در بر میگیرد و بهتر از دیوارهای محکم و نیکوتر از سینه جنگجویان از آن شهر محافظت میکند. زیرا در مرداب های غلیظ گل آلود خویش حمله کنندگان را میبلعد و از میان میبرد و دلسرد میکند و گاه نیز ایشان را از اقدام قهرمانانه منصرف میکند.
آنچه رخ میدهد از این روی نیست که برخی میخواهند روی بدهد ، بلکه بدین خاطر است که توده انسان ها با میل خویش کناره گیری میکند و رخصت فعالیت و کور شدن گرههایی را میدهد که بعدها تنها شمشیر خواهد توانست آنها را از هم بدرد. اجازه اشاعه قوانینی را میدهد که تنها طغیان خواهد توانست آنها را باطل کند و میگذارد انسان هایی بر قدرت سوار شوند که بعدها تنها شورش خواهد توانست آنها را سرنگون کند. »
بی تفاوت ها- آنتونیو گرامشی »
***
واقعه درآوردن لباس توسط یک دانشجوی دختر در دانشگاه آزاد اسلامی واحد علوم و تحقیقات در برابر انظار عمومی واکنش های بسیار زیادی را برانگیخت .
چیزی که در این ویدئو کاملا مشهود بود ؛ بی تفاوتی کامل افرادی بود که تحت عنوان « دانشجو » ، « هم کلاسی » و... از کنار آن دختر با « پوشش متفاوت » عبور می کردند گویی اصلا چیزی را نمی بینند و یا حس نمی کنند . هنگامی که بحث « نقد رفتارهای غلط » در جامعه ی ایرانی پیش می آید ؛ عده ای و شاید بسیاری به سمت « ناقد » حمله ور می شود و با توجیهات مختلف اجازه طرح و علنی شدن این گونه رفتارها را نمی دهند و در برابر آن به شدت « مقاومت » می کنند .
این مساله « ندیدن و یا بی حسی مطلق » را می توان از دو زاویه بررسی کرد .
نخست دیدگاه هزینه – فایده است . این که اگر یکی از افراد حاضر در میدان که تحت نظر است با آن دختر ارتباطی برقرار کند ، حرفی بزند و یا در گزینه ی نامحتمل و غیرممکن از او و مطالبه اش حمایتی کند ... باید کلی هزینه بدهد و به قول معروف علاف شود و لاجرم از کنارش به آهستگی رد می شود و عطایش را به لقایش می بخشد .
مدت هاست که از نسل های جدید با عناوینی مانند « زد » ، « آلفا » و ... یاد می شود .
در این رابطه پیش تر به تفصیل به آن پرداخته ام :
« "نسل زد " و زومرهای ایرانی امتداد همان حکایت نوستالژیک قهرمان سازی؟! » ( این جا )
اگرچه برای این نسل ویژگی های متفاوتی را بر شمرند اما مشاهده ی رفتارهای غالب آنان نشان را سیطره همان روح تاریخی و خرافات و اوهام است که مانع از شکل گیری یک « جامعه مدرن » شده است . مثل هایی مانند : « سری که درد نمی کنه دستمال نمی بندند » و یا « آسه برو ، آسه بیا که گربه شاخت نزنه » و نظایر آن .
بزرگ ترین هنر این نسل همانا خوابیدن در صف « فرار از کشور » و اظهار عجز و التماس به کشورهای بیگانه به این منظور که در کشور خودشان جایی به او بدهند فارغ از این که شهروند درجه دو و یا سه باشد .
کشورهایی که زمانی خودشان منبع توحش و تبعیض و چپاول بودند اما اراده کردند و متحول شدند .
اما ما چه ؟
زاویه ی دیگر که البته در کل جامعه هم کم و بیش قابل مشاهده بوده و می باشد این که پس از جریان مهسا ؛ پوشش بسیاری از زنان ایرانی در انظار عمومی تغییر کرده است و افراد از هر دو جنس ترجیح می دهند که مانند قبل نگاه تاخیری و یا معنادار به زنان نداشته باشند بدون آن که در « سواد جنسی » جامعه ی ایران و نیز پارامترهای آن تغییر معناداری رخ داده باشد و کلیت جامعه از مرحله « نیازهای فیزیولوژیک » عبور کرده باشد .
اما این همه قضیه نیست .
برای من به عنوان کسی که وقایع جامعه را از نگاه « تربیتی و اجتماعی » رصد و تحلیل می کند یک تناقض بسیار بزرگ و غیر قابل هضم و البته ناجور آزار دهنده بوده و آن هم عدم تشخیص و تمیز میان « حریم شخصی » و « حوزه عمومی » در جامعه ی از هم گسیخته ایرانی است .
چرا ما ایرانی ها عموما عادت داریم که به طرق و بهانه های مختلف از کار دیگران سر درآوریم ؟ از مسائل شخصی ، خانوادگی و خصوصی آنان به هر قیمتی با خبر شویم و آن را از طریق شبکه های اجتماعی در همه جا پخش کنیم؛ اما هنگامی که بحث « مسئولیت های اجتماعی » و « حس مسئولیت پذیری در قامت یک شهروند » به میان می آید خود را به « ندیدن » و « نشنیدن » می زنیم ؟
و اگر هم به فرض تذکری به ما بدهد ؛ به شدیدترین وجه با او برخورد می کنیم .
چگونه است که وقتی به میان طبیعت می روند در حالی که این جا یک « مکان عمومی » تعریف شده است و در آن « حقوق عمومی » موضوعیت پیدا می کند هر کاری دلشان خواست انجام می دهند : موزیک را با صدای بلند و گوش خراش پخش می کنند . در جایی که نوشته آتش روشن نکنید بی محابا و با پر رویی تمام خلاف آن را انجام می دهند . شاخه های درختان را می شکنند . بدون کوچک ترین دریافت تذکر و یا جریمه زباله می ریزند و طبیعت را آلوده می کنند و آرامش و آسایش را به معنای کامل از دیگران سلب می کنند اما زمانی که به یکی از هم نوعانشان ظلم می شود و یا حقوق شهروندی او پایمال می شود بی « بی تفاوتی » از کنار آن عبور می کنند ؟
و یا در مثالی دیگر ؛ وانت های دوره گرد را می بینی که با صدای ناموزون شان امان مردم را بریده اند و یا رانندگانی که بیمار روانی هستند و با صدای اگزوزشان ابراز وجود می کنند و سوهان روح سایرین می شوند و معلوم نیست که واقعا پلیس و قانون در این میان کجا هستند و چه می کنند ؟
نام این جامعه و مردمانش را باید به راستی چه نهاد ؟
این خودخواهی فراگیر و نهادینه شده در جامعه را با چاشنی « اختلالات روانی » چگونه باید درمان کرد ؟
هنگامی که بحث « نقد رفتارهای غلط » در جامعه ی ایرانی پیش می آید ؛ عده ای و شاید بسیاری به سمت « ناقد » حمله ور می شود و با توجیهات مختلف اجازه طرح و علنی شدن این گونه رفتارها را نمی دهند و در برابر آن به شدت « مقاومت » می کنند .
این گروه نام این فرایند را « سرزنش قربانی » ، « خود تحقیری » ، « خود تخریبی » و... می نهند و این که استمرار این وضعیت به سود و نفع حاکمیت تمام می شود اما حاضر نیستند حتی ذره ای فضا برای تعریف « مسئولیت اجتماعی » باز کنند و از آن جا که فضا در پرتو « انواع « بی سوادهای ها » در جامعه ایرانی برای افراد پوپولیست و فرصت طلب فراهم است ، همین وضعیت با وخامت بیشتری ادامه پیدا می کند بدون آن که افقی روشن و واقعی برای تعریف « امید و اجتناب از توهم خود ساخته » برای اصلاح رفتارهای غلط و نهادینه شده در این جامعه از هم گسیخته فراهم آید .
عرفان ثابتی ، جامعه شناس می گوید :
« چهار یا پنج سال پیش آمدند و در مناطق 22 گانه شهرداری تهران یک نظرسنجی انجام دادند و تعدادی از این ضرب المثل های رایج ایرانی را مطرح کرده و به نظر دهندگان گفتند که از نظر محبوبیت این ها را ارزش گذاری کنید .
نتیجه چه نشان داد ؟
نتیجه آن این بود که شهروندان تهرانی محبوب ترین ضرب المثل شان این بود :
« دیگی که برای من نجوشه می خواهم سر سگ توش بجوشه » .
از آن طرف نامحبوب ترین ضرب المثل در میان شهروندان تهرانی این بود :
« تو نیکی می کن و در دجله انداز که ایزد در بیابانت دهد باز »