راستش را بخواهی، خستهام...
نه از «آنها» که در بالا نشستهاند و فرمان میرانند، که از خودم.
از خودی که سالهاست آینه را خاک گرفته، که مبادا تصویری را نشانم دهد که تاب دیدنش را ندارم.
از خودی که همیشه منتظر است کسی بیاید، کاری بکند، چیزی را عوض کند... جز من.
از خودی که راحتترین راه را انتخاب کرده: مقصر دانستن دیگران.
من یکی از همانهاییام که در تاکسی غر میزنم،
در خانه شکایت میکنم،
در صف نان حرف از «آخرالزمان» میزنم
و بعد، میروم خانه...
تلویزیون روشن میکنم، گوشی را بالا و پایین میکنم، و از کنار زندگی عبور میکنم
بیآنکه حتی لحظهای از خود بپرسم: سهم من چه بود؟
ما پشت واژههایی مثل «نظام»، «غرب»، «شرق»، «سیاست»، «استعمار»، «ژن»، «بخت»، «نفرین تاریخ» پنهان شدهایم،
تا مبادا نیاز باشد روزی
با وجدانمان چشم در چشم شویم.
راستش را بخواهی، من هم مثل خیلیها، از کودکی یاد گرفتم که خودم را نادیده بگیرم.
یاد گرفتم اطاعت کنم، بیآن که بفهمم چرا.
یاد گرفتم فقط بگذرم، فقط بگذرانم،
و بعد، توقع داشته باشم همه چیز تغییر کند... بی آنکه من تکانی خورده باشم.
دروغ چرا...
ما از رنج، قهرمان میسازیم؛
از عقبماندگی، هویت؛
از بیتفاوتی، نوعی زرنگی؛
و از بی اخلاقی، حتی یکجور شجاعت ساختگی!
اما حقیقت؟
حقیقت مثل تکه نانیست که از دهانمان افتاده و سالهاست زیر پا له شده،
ولی هنوز گرسنهایم.
آیا ما واقعاً خواهان تغییر هستیم؟
یا فقط میخواهیم جهان، بدون اینکه ما درد بکشیم، تغییر کند؟
امروز به رفتارم فکر میکردم...
در صف، در رانندگی، در گفتوگو با فرزندم، در نوع برخورد با کارمند،
در صداقتم، در مسئولیتپذیریام، در احترامم به قانون...
نه، چیزی برای افتخار نبود.
ما حرف از فرهنگ میزنیم، اما خود، کتاب نمیخوانیم.
حرف از آزادی میزنیم، اما در خانهمان کوچکترین صدای مخالف را تحمل نمیکنیم.
میخواهیم جامعهای اخلاقی داشته باشیم، بی آنکه خود، به اخلاق متعهد باشیم.
راستی،
کِی به این نتیجه میرسیم که رهبران، از دل ما برمیخیزند؟
که آنها «ما» هستند، فقط در ابعادی بزرگتر و با قدرتی بیشتر.
و اگر جامعهای بیاخلاق است، بیفرهنگ است، بیسواد است...
نمیشود از دلش معجزه بیرون کشید.
ما آنقدر سرگرم فحش دادن به تاریکی شدهایم که فراموش کردهایم:
شاید، فقط شاید، کافی بود یک شمع روشن کنیم.
من به نقطهای رسیدهام که دیگر نه به دنبال قهرمانم، نه دشمن فرضی دارم.
من به خودم مشکوکم،
و از همین شک، کورسوی نوری در ته این تاریکی میبینم.
شاید، فقط اگر از خودم شروع کنم،
چیزی در این چرخه معیوب شکسته شود...
نه، دیگر منتظر نمیمانم.
تغییر را نمیخرند، نمیسازند، نمیدهند...
تغییر، زیسته میشود.
این آدرس ایمیل توسط spambots حفاظت می شود. برای دیدن شما نیاز به جاوا اسکریپت دارید