چاپ کردن این صفحه

محمدرضا حیدری/ آموزگار - قم

اعترافات یک معلم

 در ادامه به موضوع روز و یک درد کهنه خواهم پرداخت/ در اوّلین سال خدمتم زورم به معلّمان نمی‌رسید/ من بیشتر از اینکه سخت‌گیر باشم جوگیر بودم و ناآشنا به وظایف و مسئولیت‌هایم/ آن خط‌کشی که به این بهانه پشت دست بچّه می‌کوبی، صددرصد به او لطمه می‌زند/ شیوه‌ای که من برای نظارت به‌کار می‌بردم از بیخ و بن غلط بود. در این میان اصرار به حضور همه‌ی بچّه‌ها در مناسک مذهبی چون نماز جماعت با به‌کارگیری زور و تهدید از آن دست مسائلی‌ست که یادآوری‌اش هنوز دلم را سخت می‌آزارد/ در چنین شرایطی تقیه کردم/ سنگینی نگاهی را روی خودم حس کردم. به سمت آن نگاه برگشتم/ مرا قضاوت کرده‌اند. شاید منصفانه و شاید هم بی‌رحمانه. اگر این قضاوت به خاطر تفاوت منِ سخت‌گیر مدرسه و منی بود که آن‌شب در خیابان دیده بودند، آن‌ها را محق می‌دانم/ من ماندم و کوله‌باری از آموخته‌ها و طلب حلالیت‌ها....

heidarimrd1   نوشته‌‌ی تازه‌ام را با جمله‌ای تکراری شروع می‌کنم؛ امّا در ادامه به موضوع روز و یک درد کهنه خواهم پرداخت. در اوّلین سال کاری‌ام چند ماه معاون آموزشی یک دبستان پسرانه بودم. معاون آموزشی در کنار وظایف و مسئولیت‌های آموزشی، نظارت بر حفظ و رعایت شئونات حاکم بر مدارس توسط دانش‌آموزان و معلّمان را نیز بر عهده دارد.

در اوّلین سال خدمتم زورم به معلّمان نمی‌رسید؛ امّا مدیر از من خواسته بود در قبال دانش‌آموزان سخت‌گیر باشم و من بیشتر از اینکه سخت‌گیر باشم جوگیر بودم و ناآشنا به وظایف و مسئولیت‌هایم.

هنوز با خودم حساب و کتاب نکرده بودم که مرد ناحسابی، اگر چرکِ زیر ناخن بچّه یک‌درصد نه ده‌درصد موجب بیماری‌اش شود، آن خط‌کشی که به این بهانه پشت دست بچّه می‌کوبی، صددرصد به او لطمه می‌زند.

چهارچشمی مواظب بودم حتماً همه هر روز لباس فرم‌شان را بپوشند و کسی موقع راه رفتن پاشنه‌ی کفشش را نخواباند، یقه‌اش را باز نگذارد، در حیاط مدرسه زنجیر نچرخاند و در نمازخانه با صدای بلند نخندد.

البته که رعایت این موارد در یک مدرسه‌ی ابتدایی ضروری‌ست؛ امّا شیوه‌ای که من برای نظارت به‌کار می‌بردم از بیخ و بن غلط بود. در این میان اصرار به حضور همه‌ی بچّه‌ها در مناسک مذهبی چون نماز جماعت با به‌کارگیری زور و تهدید از آن دست مسائلی‌ست که یادآوری‌اش هنوز دلم را سخت می‌آزارد. وهنِ دین، سبک شمردن نماز و آزار کودکان بود.

اوّلین سال کاری‌ام با تمام تلخی و شیرینی‌هایش به پایان رسید. خردادماه ۹۲ بود. اوضاع سیاسی در اداره و مدرسه به گونه‌ای بود که کسی جرأت نداشت از رأی‌دادن به حسن روحانی سخن بگوید. حتّی صبح شنبه‌ای که نتیجه‌ی انتخابات آرام‌آرام اعلام می‌شد و من توی دفتر پشت میزم نشسته بودم هم جرأت نکردم خوشحالی‌ام را بروز بدهم.

مدیر، معاون پرورشی و معلّمانی هم که آن‌روز در مدرسه دیدم گرچه از پیروزی روحانی ناراضی به نظر می‌رسیدند؛ امّا می‌دانستم نارضایتی آن‌ها لزوماً به این معنی نیست که آن‌ها به روحانی رأی نداده‌اند.

اعترافات یک معلم و دوگانگی ارزش ها

در چنین شرایطی تقیه کردم. شب به خیابان رفتم تا به جمع مردمی که می‌خواستند پیروزی غیرمنتظره‌ی روحانی را جشن بگیرند، بپیوندم. تی‌شرت آستین‌کوتاهِ سورمه‌ای رنگ با یقه‌ای گرد و نسبتاً باز و شلوار کتانِ روشنی پوشیده بودم. دو تکه پارچه‌ی بنفش هم به مچ دو دستم بسته بودم. نزدیک فلکه‌ی بستنی گوشی‌ام را درآوردم تا از جمعیت و شعارهای‌شان فیلم بگیرم. سنگینی نگاهی را روی خودم حس کردم. به سمت آن نگاه برگشتم. ابوالفضل.ب، یکی از بچّه‌های مؤدب کلاس ششم، را به همراه پدر و مادرش دیدم که سه نفره به من زل زده بودند؛ متعجّب و متحیّر.

ابوالفضل و خانواده‌اش احتمالاً آن شب و یا بعد از آن مرا قضاوت کرده‌اند. شاید منصفانه و شاید هم بی‌رحمانه. اگر این قضاوت به خاطر تفاوت منِ سخت‌گیر مدرسه و منی بود که آن‌شب در خیابان دیده بودند، آن‌ها را محق می‌دانم.

آن ‌شب از نگاهِ حیرت‌زده‌ی ابوالفضل آموختم که کاسه‌ی داغ‌تر از آش نباشم و گرنه روزی و جایی با یک نگاهِ معنادار و یا کلامی تند تنبیه خواهم شد.
آن روزها گذشت. ...

من ماندم و کوله‌باری از آموخته‌ها و طلب حلالیت‌ها. آموخته‌ها را در سال‌های بعد به‌کار بستم و طلب حلالیت‌ها را هرجا فرصتی دست داد، به‌جا آوردم.

صفحه فیس بوک


ارسال مطلب برای صدای معلم

این آدرس ایمیل توسط spambots حفاظت می شود. برای دیدن شما نیاز به جاوا اسکریپت دارید

جمعه, 05 مرداد 1396 10:25 خوانده شده: 1621 دفعه

در همین زمینه بخوانید: