چاپ کردن این صفحه

علی حمزه ای نیا / کرمان

طنز تلخ روزمرگی های آقا سید مهدی

طنز معلمی و سختی های معلمی  یک روز با کارت اعتباری ( قسمت اول)


آقا سید، زمزمه کنان جلوی آینه ایستاده بود و به زلفاش ور می رفت، انگشتای باریک و بلندش رو تو موهاش فرو می کرد و اونا روبالا می زد.
هر وقت یه مقدار کوک بود یا خبر خوشی گوشش رو نوازش کرده بود حالش این جوری بود وگرنه سال میومد و میرفت این قدر قربون صدقه ی خودش تو آینه نمی رفت.
حاج خانم که اومد مصرع آخر شعرش رو لباش ماسید :
خوشا به حال کسی که عطش به چشمه ی علم است *گــــرفتــه روزی ِ خـــود را ز روزگــار معلّم
فـرشتـــه هیـــچ نـدارد چنین مقـام و شکــوهی *بـــوَد کنــار خــــدا ...
ـ چیه آقا ؟ میشه ما رو هم تو جشنتون مهمون کنین؟ خیلی شنگولی می کنی !
ـ چرا نکنم خانم؟ حقوق دادن و دارم میرم با سر و گردن افراشته واسه خودم آقایی کنم ! خرید کنم و قسط ها رو بدم ، اگرم شد یه مقدار.... هیچی بمونه تا بعد...
ـ یادت باشه واسه ماهانه من و بچه ها هم سهمی بذاری آقاسید.
ـ چرا که نه ! من و این همه بد قولی ... محاله ، محاله .
کارش تو آینه رو به اتمام بود . کلاهش رو امروز یه بند انگشت بخواهی نخواهی بالاتر گذاشت و همین تغییر خیلی معنا داشت. ریشش رو که مرتب کرد از آینه معذرت خواهی کرد: ببخشید خودنما ، ماهی یه روز سهم من از شما نیست؟ ( مدت ها بود که آقا سید آینه رو خودنما خطاب می کرد و به اصطلاح خودش فارسی رو پاس می داشت)
دفترچه های اقساطش رو شمرد و به 6 که رسید اونا رو تو جیب بغلش جا داد . برای چندمین بار کارت اعتباریش رو نگاهی اندیشمندانه کرد و با فرو دادن آب دهنش اونو محکم تو یه جیب دیگه جاداد.
از آینه که فاصله می گرفت حاج خانم ازش پرسید چیه آقا سید باز داری به کی فحش می دی؟
ـ به خدا به هیشکی ، در تعجبم کدوم پدر آمرزیده اسم این کارت و گذاشته اعتباری ؟ آخه چه اعتباری ؟ ماهی 2 ساعت اونم با هزار شرط. بی اعتبارتر از این فقط " دنیا"
ــ تو که بلدی ، برا این کارت هم یه اسم تو فرهنگستونت جست و جو کن. چرا خودتو مقیّد به اسم علمیش می کنی؟ دوماً برا تو 2 ساعت معتبره !! برا خیلیا شبانه روزی  25 ساعت معتبره . راستی آقا سید اون پس اندازی که می گفتی تا بتونم دست بهش نمی زنم کدومه؟ چند توشه؟ کجاست؟
ــ باش تا وقتش حاج خانم ، الان حرفشم کراهت داره . خدانکنه مجبور بشم ازش خرج کنم . جاش هم محفوظه. شما که غریبه نیستی ولی یه جورایی مجاز به گفتنش نیستم ، یه روز حتماً بهت میگم. قبولم داری که ..نه؟. و حاج خانم با اطمینان و لبخند رضایت بر لب ، نم گوشه ی چشماشو با روسریش پاک کرد حرفای شریکشو با حرکت سر تأیید کرد.
آقا سید متفکرانه آهی کشید و کشیده گفت : بــــــــعله . پاشنه هاشو کشید و دستاشو رو به آسمون بلند کرد و مظلومانه گفت: الهی به امید تو ، بسم الله الرحمن الرحیم.
در رو که پشت سرش بست ، تو کوچه چشمش به آقا ضیاء همسایه روبروشون افتاد که آماده می شد بره تعویض روغنی شو باز کنه. چاق سلامتی کرد و یا علی....
استارت که به ماشین زد طبق معمول نگاهش رو آمپر بنزین قفل شد، ولی امروز به جای خیلی حرفای دیگه آهسته گفت : سهم تو هم محفوظه خیالت راحت. زد دنده و آینه رو پایید و گاز داد.
به بلوار اصلی که پیچید دستشو روی جیباش زد و لباشو به هم فشار داد و سرش و به علامت تأیید و رضایت بالا و پایین کرد. به علی آقای سوپری بوقی زد و دستی بالا برد. به تنها کسی که این جوری بوق می زد و گردن فرازی می کرد همین علی آقا بود. آخه علی آقا از شاگردای قدیمش بود و آقا سید نمی خواست از آبروش پیش اون خرج کنه!!
یادش اومد یه روز علی آقا خم شد و به زور دست آقا معلم و یه ماچ آبدار کرد و گفت آقا یادتون میاد با این دستات چقده گوش منو ناز می کردید و تا دادم در نمی اومد رهاش نمی کردید؟؟ کاش همون روزا تکرار می شد و من گوش به نصیحتاتون می دادم ، درس می خوندم و این جوری به پادویی نمی افتادم و امروز مثل شما آقای خودم بودم. آقا سید بوسیدش و گفت : نه بابا جون ناشکری نکن ، شاید شما بهتر می فهمیدی .
تو این فکرا بود که یه مأمور پلیس تابلوی ایست و جلوی نگاش سد کرد و هدایتش کرد کنار. زیر لب چیزی گفت و راهنماش و زد و پیچید کنار خیابون.
ــ مدارک ماشین!!
این صدای دلنواز برادر پلیس بود. دستپاچه دست کرد تو جیبش و همه ی مدارک رو داد دست جناب سروان.
خنده ی همراه با هزار معنی افسر اونو به خودش آورد. اینا چیه پدرجان؟
ــ ببخشید جناب ! عمدی نبود آخه حقوق دادن و من... به جای مدارک این دفترهای اقساط و... دادم بهتون . بفرمایید الان میدم ...
داشت مدارک و آماده می کرد که صدای مهربان شده و آرام افسر اونو به خودش آورد.
ــ لازم نیست آقای... به خدا ببخشید آقا معلم !!! این بار من به شما میگم : دیگه تکرار نشه ها.
پتکی بود که به سرش خورد ، چشاش سیاهی رفت و پرسید : ببخشید شما ؟
جناب سروان سمت راست سینه شو جلو داد ، نگاهشو به اسمش متمرکز کرد و محکم گفت : محمد خلیلی آقا. یادتون نیست؟ دارالفنون؟ خط های رو ماشینتون؟ من از همون روزا می دونستم یه روز پلیس میشم. الان هم به خاطر همون خط ها جریمه تون نکردم نه به خاطر چیز دیگه، خیالتون راحت....
داشت دور می شد و همون جور محمد خلیلی رو تو آینه می پایید. سرش و به نوبت به بالا و پایین و چپ و راست حرکت می داد و مطمئناً افسوس می خورد.
و....

حکایت همچنان باقیست.

تا قسمت بعد خدا نگهدار.


آخرین اخبار و تحلیل ها در حوزه آموزش و پرورش ایران و جهان در سایت سخن معلم
با گروه سخن معلم باشید .

https://telegram.me/sokhanmoallem


ارسال مطلب برای سخن معلم

این آدرس ایمیل توسط spambots حفاظت می شود. برای دیدن شما نیاز به جاوا اسکریپت دارید

دوشنبه, 03 آبان 1394 14:42 خوانده شده: 2603 دفعه

در همین زمینه بخوانید: