از آنجایی که کودکستان پروین دیوار به دیوار خانه پدری بود، من از سه سالگی به کودکستان رفتهام و در طی روال معمول دانش آموزی و دانشجویی و نهایتاً ۳۱ سال معلمی قسمت اعظم عمرم را تا به امروز در پیوند با درس و مدرسه گذرانده ام.
در تمام این سالهای طولانی « بی صبری » برای سرآمدن تابستان و انتظار برآمدن « مهر مدرسه » مهمترین حس حیات من محسوب میشد.
اما امسال داستان به گونه دیگری رقم خورد.
درست است که نمیخواستم تابستان تمام شود ولی اعتراف میکنم انتظار برآمدن « مهر مدرسه» همچنان برایم شورانگیز بود.
بالاخره دیروز تابستان به سر آمد و امروز هم « مهر مدرسه » بردمید. در این میان تنها یک چیز خیلی کوچک تغییر کرده بود و آن اینکه چوب خط من برای بودن در مدرسه پر شده بود.
ساعت هفت و نیم صبح اول مهر ۱۴۰۲ است. صدای بلندگوهای مدرسه های همجوار خانه پدری به گوش میرسد. هوایی میشوم. دلم برای مدرسه یک دنیا تنگ میشود. نمیتوانم در اتاق قرار بگیرم. عزم مدرسه میکنم ولی بی مانتو و بی مقنعه، بدون کیف و کتاب. روی لبه حوض مینشینم. همه جانم گوش میشود.
تلاوت قرآن تمام شد. طنین سرود ملی در فضا می پیچد. به احترام سرود ملی از جا بلند میشوم و خبردار میایستم. با بچهها ولی دور از آنها سرود ملی را زیر لب زمزمه میکنم....
ناگهان بغضم می ترکد و اشک امانم نمیدهد...
آخر معلمی برای من تنها یک شغل نبود بلکه نوعی انجام وظیفه نسبت به ایران عزیز بود.
من در لحظه لحظههای معلمی ام به قدر وسعم برای اعتلای میهن و فرزندان آن کوشیده بودم.
کلاس برای من مقدس بود و خاکش توتیای چشم.
در همه سال هایی که معلمی کردم با توکل به خدا، تلاش کرده ام خلق معنا کنم و بذر آگاهی بپاشانم و به بچه ها بباورانم که ایران عزیز برازنده بزرگی کردن و ایرانیان شایسته بهترین ها هستند. .
« این اشکها دانههایی را که کاشتی بارور خواهد »
و این صدای مادر جان بود که مرا به خود آورد.
( به احترام ایران ) :
این آدرس ایمیل توسط spambots حفاظت می شود. برای دیدن شما نیاز به جاوا اسکریپت دارید