من گیج شده ام.
من در راهرو های دانایی گیج شده ام.
من زمانی گیج شدم که من را از من گرفتند و در کوچۀ چه کنم دفن کردند.
در مدرسه به من گفتند:
زرنگ باش، مهربان باش، مومن باش .
من فهمیدم باید همه چیز باشم به غیر از خودم .
من در میان ساحت های تربیتی گم شده ام.
نمی دانم فردا شاخه هایم به کدامین جهت خواهند رویید؟
نمی دانم کجا خواهم رفت، نمی دانم اصلا باید بروم یا بمانم؟
مدرسه ام بی ساز است.
مدرسه ام بی برگ است.
مدرسه ام بی ساز و برگ است.
مدرسه ام اگر خوب بود، آدم ها خوب بودند.
راه ها، پل ها، قطارها خوب بودند.
مدرسه ام اگر خوب بود.
جنگل ها زیباتر بودند.
آب ها زلال تر
آسمان آبی تر.
گلهای باغچه مدرسه مان پژمرده بودند.
باران که بارید شاداب و زیبا شدند.
از معلم پرسیدم چه کسی آنها را شاداب و زیبا کرد.
گفت: خدا
گفتم پس چرا خدا از اول مانع پژمردگی آنها نشد؟
معلم گفت ساکت باش !
گفتم سوال دارم .
گفت ساکت باش .
گفتم دستشویی دارم .
گفت فقط ساکت باش .
ساکت بودن قانون بود.
یک روز هم از ما پرسید قانون یعنی چه؟
یکی گفت: چیزی است که مردم آن را زیر پا می گذارند.
دیگری گفت: گاهی هم آن را دور می زنند.
من هم گفتم هر چه هست در محلۀ ماست چون همیشه سراغ آن را از ما می گیرند.
صبح که کتاب هایم را در کوله پشتی ام گذاشتم.
و آن را به دوشم انداختم.
صدای پچ پچ مهره هایم را شنیدم.
انگار می گفتند؛ خر هم حیوان نجیبی است.
یک روز در درس ریاضی معلم مسأله ای پرسید .
3 تا مداد داریم اگر هر کدام 10 ریال باشد مجموعشان چقدر می شود؟
گفتم اجازه آقا !
میشه آدرس فروشگاهی که از آنجا مداد می خرید رو به ما هم بگید .
وقتی از مدرسه غایب می شدم به خانه مان زنگ می زدند.
حداقل آن روزها بود و نبود ما برای کسی مهم بود.
گاهی از شب ها خوابم نمی برد .
ذهنم درگیر نقطه ها و دندانه ها و سرکش ها بود.
آیا در مشقم تعداد آنها را درست نوشته بودم یا نه؟
من پایتخت شیلی را یاد گرفته بودم .
ولی نه پیچاندان را بلد بودم نه باز کردن پیچ را .
می گفتند روزهای خوب خواهند آمد.
نمی دانستم کجا؟ نمی دانستم کی؟
در حیاط مدرسه دکه ای بود که می رفتم از آنجا کیک می خریدم .
یکبار آقاهه لپم را کشید و گفت بزرگ شدی !
نمی دانستم منظورش چه بود؟
در مدرسه در این مورد کسی چیزی به من نگفته بود.
یک بار هم دوستم به شوخی آب نباتم را گرفت انداخت ظرف آشغال .
خواستم بگردم پیدایش کنم .
دستمو کشید گفت بیا بریم زشته !
ولی در راه مدرسه هر روز خیلی ها را می دیدم که دنبال آب نباتشان .
ظرف های آشغال را می گشتند.
یکبار تصادف کرده بودم .
فردایش همه با من مهربان تر شده بودند
به همین خاطر گاهی گچ پای شکسته ام را می بوسیدم.
مادرم می گفت دعا می کنم دو روزه خوب شوی
و من به خدا گفتم:
آخر چرا اختیار دنیا دست مادرها نیست؟
این آدرس ایمیل توسط spambots حفاظت می شود. برای دیدن شما نیاز به جاوا اسکریپت دارید