در هوایِ واپسِ شب هایِ تار
خوار خواری شد ، شگفتا مورچه خوار
شد پشیمان مورچه هارا ناز کرد
رازِ دل در جمعِ آنها باز کرد
ای که باقی مانده اید از خوردَنَم
گوش ، اینَک حرفِ آخر می زنَم
آمدم از جایگاهم پس زنَم
دَلقِ ننگ آلوده از تن بر کَنَم
یا بمیرم یا زخفّت وا رَهَم
هر چه بادا باد ، استعفا دهم
خواهشی دارم نپُرسیدَم چرا
بهتر از ما طعمه جُستی در کجا ؟
ننگ بر آن پستیِ من بر بقا !
بر گُزیدم خوردنِ مخلوق را
من نه در باندی به دریا می زنم
نه به جنگل کوه و صحرا می زنم
نشئه یِ رنگ و ریایَم نیستم
پس چرا با مورچه خواری زیستم ؟
جهل کارَد هر که عقل از سر بَرَد
بی خیالِ من ، شما را می دَرَد !
این آدرس ایمیل توسط spambots حفاظت می شود. برای دیدن شما نیاز به جاوا اسکریپت دارید