شنیدم که فردوسیِ زنده یاد
به ایران و ایرانی ارجی بداد
یکی پند را از هزاران نگاشت
در آن شاهنامه که تازی نداشت
نیامَد به محمود خوش کارِ او
فرستاده بفرست دیدارِ او
به فرمانِ سلطانِ خود کامه را
سِتانَد از او متنِ شه نامه را
ز فردوسی آن دَم که تمکین ندید
چو اسپندِ در آتش از جا پرید
بگفتا به بندی کنندش اسیر
به همراهِ چوپانِ نادان و پیر
ز هم صحبتِ جاهلش تا رَهَد
کتابِ خودش را به ما ، می دهد
اطاعت بکردند مستخدمان
کشیدند در بندشان یک مکان
ندانست فردوسی علّت ز چیست
که چوپان سرِ ساعتی می گریست
دوامش نشد تا که پرسید ، گفت
بُزَم با تو باشید در ریش جُفت
چو ریشت ببینم بیایَد به یاد
شبیهِ تو آن بُز بُزی ، زنده باد
ز جاهل چنین رنج را بر نتافت
بینگار در نارِ دوزخ گداخت
خبر کرد آیَد فرستاده چند
کتابش بَرَد بَر رَهانَد ز بند
چه گنجی ! به دربارِ سلطان نداد
تهِ توبره یِ جهلِ جاهل نهاد
این آدرس ایمیل توسط spambots حفاظت می شود. برای دیدن شما نیاز به جاوا اسکریپت دارید