چاپ کردن این صفحه

مهدی خلیلی / نویسنده و روزنامه نگار - دبیر منطقه 2 تهران

من، تو ، او !

مهدی خلیلی دبیر منطقه 2

من به مدرسه مي‌رفتم تا درس بخوانم

تو به مدرسه مي‌رفتي ، به تو گفته بودند بايد دكتر شوي

او هم به مدرسه مي‌رفت ، اما نمي‌دانست چرا

من پول توجيبي‌ام را هفتگي از پدرم مي‌گرفتم

تو پول توجيبي نمي‌گرفتي

هميشه پول در خانه شما دم دست بود

او هر روز بعد از مدرسه كنار خيابان آدامس مي‌فروخت

معلم گفته بود انشا بنويسيد

موضوع اين بود ؛ علم بهتر است يا ثروت

من نوشته بودم علم بهتر است

مادرم مي‌گفت ، با علم مي‌توان به ثروت رسيد

تو نوشته بودي علم بهتر است

شايد پدرت گفته بود تو از ثروت بي‌نيازي

او اما انشا ننوشته بود ، برگه او سفيد بود

خودكارش ، روز قبل تمام شده بود

معلم آن روز او را تنبيه كرد

بقيه بچه‌ها به او خنديدند

آن روز او براي تمام نداشته‌هايش گريه كرد

هيچ كس نفهميد كه او چقدر احساس حقارت كرد

خوب معلم نمي‌دانست او پول خريد يك خودكار را نداشته

شايد معلم هم نمي‌دانست ثروت و علم

گاهي به هم گره مي زنند

گاهي نمي‌شود بي‌ثروت از علم چيزي نوشت

من در خانه‌اي بزرگ مي‌شدم كه بهار

توي حياطش بوي پيچ امين‌الدوله مي‌آمد

تو در خانه‌اي بزرگ مي‌شدي كه شب‌ها در آن

بوي دسته گل‌هايي مي‌پيچيد كه پدرت براي مادرت مي‌خريد

او اما در خانه‌اي بزرگ مي‌شد كه در و ديوارش

بوي سيگار و ترياكي را مي‌داد كه پدرش مي‌كشيد

سال‌هاي آخر دبيرستان بود

بايد آماده مي‌شديم براي ساختن آينده

من بايد بيشتر درس مي‌خواندم ، دنبال كلاس‌هاي تقويتي بودم

تو تحصيل در دانشگاه‌هاي خارج از كشور برايت آينده بهتري را رقم مي‌زد

او اما نه انگيزه داشت نه پول! درس را رها كرد ، دنبال كار مي‌گشت

روزنامه چاپ شده بود

هر كس دنبال چيزي در روزنامه مي‌گشت

من رفتم روزنامه بخرم كه اسمم را در صفحه قبولي‌هاي كنكور جست و جو كنم

تو رفتي روزنامه بخري تا دنبال آگهي اعزام دانشجو به خارج از كشور بگردي

او اما نامش در روزنامه بود ، روز قبل در يك نزاع خياباني كسي را كشته بود

من آن روز خوشحال‌تر از آن بودم

كه بخواهم به اين فكر كنم كه كسي، كسي را كشته است

تو آن روز هم مثل هميشه بعد از ديدن عكس‌هاي روزنامه

آن را به كناري انداختي

او اما آنجا بود در بين صفحات روزنامه

براي اولين بار بود در زندگي‌اش

كه اين همه به او توجه شده بود!

چند سال گذشت

وقت گرفتن نتايج بود

من منتظر گرفتن مدرك دانشگاهي‌ام بودم

تو مي‌خواستي با مدرك پزشكي‌ات برگردي همان آرزوي ديرينه پدرت

او اما هر روز منتظر شنيدن صدور حكم اعدامش بود

وقت قضاوت بود

جامعه ما هميشه قضاوت مي‌كند

من خوشحال بودم كه مرا تحسين مي‌كنند

تو به خود مي‌باليدي كه جامعه‌ات به تو افتخار مي‌كند

او شرمسار بود كه سرزنش و نفرينش مي‌كنند

زندگي ادامه دارد

هيچ وقت پايان نمي‌گيرد

من موفقم ، من مي‌گويم نتيجه تلاش خودم است!

تو خيلي موفقي تو مي‌گويي نتيجه پشتكار خودت است!

او اما زيرمشتي خاك است ، مردم گفتند مقصر خودش است!

من، تو، او

هيچگاه در كنار هم نبوديم

هيچگاه يكديگر را نشناختيم

اما من و تو اگر به جاي او بوديم

آخر داستان چگونه بود؟

هر روز از كنار مردماني مي‌گذريم كه يا من‌اند يا تو و يا او

و به راستي نه موفقيت‌هاي من به تمامي از آن من است و نه تقصيرهاي او همگي از آن او.

* اما غرض از آوردن این داستان؟

اوایل این داستان را برای جلب توجه دانش آموزان و تمرکزشان برای درس و کلاس و البته جذاب نمودن تدریس می خواندم و دانش آموزان نیز چنان باشور خاصی به این داستان گوش می دادند و به ذهن شان می سپردند که تا آخر سال و حتی تا سال ها در حافظه شان حک می شد .

اما امروز این داستان را برای خودم می نویسم و می خوانم. می دانید چرا؟

در کلاس چهارم دبستان من و دو همکلاسی دیگر روی این موضوع که آینده ی مان چه می شود ،حرف می زدیم و با هم شوخی می کردیم. من آموزگار شدم و تدریس و تحقیق پیشه و هنر و عشق من شد. یکی از آن دو کارگر شد و دیگری کارمند البته با تحصیلاتی کمتر از من ولی در شرکت نفت!

حالامن و دوست کارگر من احساس می کنیم که بازنده ایم و آن کارمند وزارت نفت برنده !

البته ما خودمان را با او قیاس نمی کنیم شاید و البته حقش یک زندگی انسانی است اما من و آن کارگر چه سهمی از زندگی انسانی داریم؟

به راستی سهم من و تو چیست؟

همه کارگر و خدمتگزار دولت و نظام هستیم ،اما بعضی ها تافته  جدا بافته ای هستند و عجیب تر اینه سفسطه های عجیب و غریبی ارایه می دهند !


ارسال مطلب برای سخن معلم

smiedu1@gmail.com

یکشنبه, 23 خرداد 1394 12:33 خوانده شده: 3649 دفعه

در همین زمینه بخوانید: