در دبیرستان و راهنمایی سمپاد به ما آموخنتد که هر چه زودتر بتوانیم مسئله ها را حل کنیم، دیگران برای ما ارزش بیشتری قائل خواهند بود؛ و در ضمن این نکته را که در دنیای امروز که پیشرفت سریع علم از بارزترین مشخصات آن است، اگر کسی چنین توانایی ای داشته باشد در پیدا کردن هر چه سریع تر شغل موفق تر خواهد بود؛ چرا که از خیلی از همردگان اوضاع بهتری خواهد داشت. از این نظر، تصوری که از دنیای امروز برایمان ساختند، دنیایی بود که در آن روز به روز با گسترش بیشتر اطلاعات، نیاز به جامع نگری و تحلیل بیشتر، و نیز قدرت کلان روایت هایی که میراث گذشته بودند کمتر می شد، و به همین دلیل می گفتند که نیاز به تحلیل گران خبره ای داریم تا نه فقط مقهور چنین گستردگی ای نشوند، بلکه بتوانند الگوها و روندهای جدید و خلاقانه را در این آشفته بازار داده ها کشف کنند باشد که به حقیقت نزدیک و نزدیک تر شوند. بنابراین، دانش آموز ایده آل سمپادی به زعم آنها دانش آموزی بوده (و هست) که در عین احترام به میراث گذشته بتواند از جانب خود نیز معنایی جدید کشف کند.
اما بزرگتر که شدیم، به ما آموختند که هوش تحلیلی به خودی خود کافی نیست و آن چیزی که حقیقتا شرکت ها و کمپانی های بزرگ به آن محتاجند، فردی است که در عین قدرت تحلیلی بالا، توانایی مدیریت هیجانات خویش را دارد تا بتواند در برابر مشکلات پیش بینی نشده بهترین راه حل را ارائه کند. از این جهت، عجیب نیست که در زمانه ما، ملغمه ای از مدیریت، روانشناسی و اقتصاد مدام بر طبل این می کوبد که «انسان معیار همه چیز است» و اینکه جهان بینی های مطلق گرای کهنه را باید کنار گذاشت چرا که التزام عملی به آنها، فقط و فقط برای یک مجموعه خاص از داده های ورودی جواب دارند؛ به این معنی که نسبتشان با داده های ورودی مخالف و افکار دگراندیش نسبتی بعضا خصمانه یا در بهترین حالت منفعلانه و بی تحرک است. بنابراین مزیت نسبی انگاری انسان گرا را در تساهل و تسامح دانسته و طوری وانمود می کنند که گویی به سرچشمه فرهیختگی و احترام متقابل دست یافته و مدام خود را در آن شست و شو داده و از خطر آلودگی به تعصب دور می شوند. به این معنا، هوش هیجانی وسعت نظر و سعه صدر بیشتری برای فرد فراهم می کند و بسا معتقدان به این امر، سخت لذت ببرند از تشبیه هوش تحلیلی به قدرت موتور ماشین و هوش هیجانی به مهارت راننده آن. چرا که از دیدگاه آنان بسیار پیش آمده که افرادی قدرت تحلیلی بالایی دارند اما توانایی مدیریت زندگی خود را ندارند و شاید حتی در ذهن خودشان به آنها لقب نوابغ سوخته بدهند.
در این باره، جا دارد که نقل قول آشنایی را به گوش خواننده برسانم که میگفت :« ما واقعا حق نداریم که رو معتادا برچسب مفلوک بزنیم. خیلی از ما ها اگه بتونیم اون درد و رنجی که اون تو زندگیش تحمل کرده رو بکشیم، شاید خودمون هم آخرش بهتر ازون نشیم. ممکنه خیلی از این معتادا، آدمای طرد شده ای بوده باشند تو جامعه که به خاطر محدودیت های سیاسی یا اجتماعی یا اقتصادی اجازه ظهور و بروز استعدادهاشون رو نداشتند. به خاطر همین، واقعا برای من عجیبه که ما این قدر خودمون رو از اون بندگان خدا بالاتر می بینیم یا حتی اگر هم بخوایم دوستشون داشته باشیم، مجبوریم به جای محبت واقعی صرفا بهشون ترحم کنیم که احتمالا خودشون هم این حس ما رو میدونند و بیشتر ناراحت میشند...»به همین دلیل، هوش تحلیلی زیاد را مانند تیغه ای دو لبه دانسته اند که ممکن است چنان که از دور می نماید، باعث خوشبختی صاحبش نشده و حتی او را به دنیای خودساخته متوهمانه ای سوق دهد تا با تنفس در آن کمی درد درک نشدگی را تسکین دهد.
برای مثال، اگر ساختار مدارس سمپاد را در نظر داشته باشیم، قطعا متوجه این نکته خواهیم شد که دانش آموزی که وارد این ساختار می شود، از اینکه در صحبت هایش مانند نشریات زرد بیهوده گویی کند بیزار است و در عوض، دوست دارد که در صحبت ها تبادل ایده انجام شود. از همین نظر، می توان ذوق دانش آموز سمپادی به ایده و حل مساله را به شوق کودکی تشبیه کرد که در خانه به جای خوردن ناهاری که برایش طبخ شده، بهانه گیری شکلات را می کند و مادر پس از پنهان کردن شکلات، در پاسخ به این پرسش کودک که «شکلاتها کجاست؟» برای این که حداقل صداقت با کودک را رعایت کند، به او اطمینان می دهد که «شکلات داریم، اما خودت باید بگردی دنبالش» درک این ذوق زدگی، کلیدی است برای درک اینکه مهمترین لذت غرق شدن در ایده برای دانش آموز سمپادی، همین نکته است که او را از آزمودن راههای پاکوب شده و متعارف باز میدارد اما در عین حال موهبت لذت بردن را از او سلب نمی کند. به این معنا، فلسفه سمپاد با هر چه بیشتر دنبال شکلات رفتن قوام یافته است؛ چراکه به نظر ، وظیفه سازمان پرورش استعدادهای درخشان، پرورش همان افرادی است که در عین خلاقیت و نوآوری ممکن است به بیراهه بروند.
سازمان با تعریف «ایده به مثابه شکلات» آنها را نسبت به از راه بدر شدن مصون می دارد؛ دقیقا مانند وقتی که برای فرا خواندن حیوانی دست آموز به یک مسیر خاص، غذایش را پشت سر هم در راه قرار می دهیم تا او خود به جایی که ما می خواهیم برسد و اگر از زبان خود آنها این مساله را بپرسیم، می گویند :«ما هدفمون این نیست که دانش آموز همه مسئله ها رو بتونه حل کنه. همین که فرهنگ حل مساله توش شکل بگیره، همین که بتونه جرات اینو داشته باشه که از فکر کردن روی مسئله ناامید نشه برای ما کافیه؛ چون فکر میکنیم که این مدل رو بعدا میتونه خیلی جاها توی زندگیش هم به کار ببره و از همین دقت و شفافیت برای جلوگیری از ابهاماتی که تو زندگیش به وجود میاد استفاده کنه و از خیلی از همسن و سالاش که ممکنه ذهن خودشون رو درگیر چیزای به درد نخور بکنن جلوتر باشه. در واقع ما میخوایم این استعداد خدادادی هدر نره...»
پس تا به حال متوجه شدیم که مزاج دانش آموز سمپادی را به شکلات عادت داده اند و باید بررسی کرد که آیا این تبعاتی منفی نیز برای او خواهد داشت یا نه.
از نظر نگارنده، شاید مهمترین ایرادی که به دانشمندان و نوابغ این عصر می توان گرفت این است که آنها فرهنگ سکوت کردن را هیچ نیاموخته اند. یعنی دقیقا به تعبیر کیرکگور هوش تحلیلی بالا برای آنها تسبیحی است از قضایای گوناگون که با آن راجع به همه چیز می توانند اظهار نظر کنند. چنان که می توان در تاریخ فلسفه دید، گرد هم آمدن چنین نوابغی منجر به شکل گیری مکاتبی مانند پوزیتیویسم یا حلقه وین شده که به دنبال دست یازی به مرزهای فهم بشری فقط و فقط با استفاده از زبان دقیق منطقی بوده اند.در بررسی دقیق اینکه چرا چنین مکاتبی فروپاشیدند و نپاییدند می توان تحلیل های گسترده نوشت که در این مقال نمی گنجد. اما برای من، صرفا ذکر همین نکته کافی است که آنها سعی بر این داشتند که بر بام جهان نشسته و از این طریق همه چیز را صورت بندی کنند. به تعبیری دیگر، در فضای نیچهای پس از مرگ خدا، آنها در تلاش بودند که خود را بر جایگاه خدایگان منطق و وضوح بنشانند و جهان را تفسیر کنند. چنین تلاش هایی البته از سوی نوابغ قوی تر یا ضعیف تر از آنها بی سابقه نبوده و نیست و هنوز هم تحت پروژه متافیزیک ادامه دارد. در اینجا برای درک هر چه بهتر این تلاش ها می توان به گفته کیرکگور ارجاع داد :«آیا هدف این است که کاخی بزرگ بنا کنم و آنگاه خودم در آلونکی محقر بیاسایم؟» می بینیم که دوباره دوگانگی نابغه و فکرش نمایان شده و گویی چنین می نماید که حتی با قویترین اهرمها هم بشر از کشیدن بار خود عاجز است.
برگردیم به داستان نوابغ هوش تحلیلی؛ باید پرسید که چنین میل شدیدی به برطرف کردن ابهام به کجا میانجامد. این میل به جواب رسیدن، این میل پرهیز از تناقض، این میل ایستادن روی پایه های محکم و ترسیم نقشه و مهندسی کردن زندگی برای رسیدن به مقاصد خاص، مشخصا نیازی به مقوله صبر در زندگی احساس نمی کند. قطعا لحظاتی بوده در زندگی همه ما که به خود آمده ایم یا لذت بردیم از اینکه دیگر آن آدم سابق نیستیم.
ما با نگاه کردن به خودمان، می توانیم هم عالم و هم معلوم خود باشیم و با تمرین کردن نوسان بین این دو سر طیف به تعادل برسیم. به این معنی که از طرفی مثلا جامعه و شتاب مدرنیته چه بسا از ما بخواهد که صرفا خودمان را به عنوان فاعل اندیشنده در نظر داشته باشیم و راجع به خودمان صرفا با دستاوردها و موفقیت هایمان قضاوت کنیم؛ و از طرف دیگر احساس نیاز به دوستی پیدا می کنیم چرا که سعی می کنیم پیش دوستمان راحت باشیم و برای چند لحظه هم که شده جدیت را کنار بگذاریم و خوش باشیم و بخندیم. گاهی اوقات عالم دست بالا را دارد و وقتهایی دیگر معلوم را آزاد می گذاریم. اما اگر بخواهیم نابغه تحلیلی را در نظر داشته باشیم، دقیقا متوجه همین نکته خواهیم شد که تلاش صرف برای بالا رفتن، حتما نیاز به مهارت پایین آمدن دارد تا شخص در این فراز و فرود آسیب نبیند. آن که خود را متعلق به کلی می بیند، به همان اندازه برخطاست که شخص درگیر جزئی خود را از مواجهه با کلیت برحذر می دارد. به همین دلیل، می بینیم که مثلا یک نابغه ریاضی وقتی در تنفس در دنیای انتزاعیات و کلیات افراط می کند، به شدت نیاز به مثلا موسیقی دارد تا کمی او را از این هپروت بیرون بیاورد که نهایتا به دیوانگی نیفتد. به عبارتی افراط در پرداختن به کلیت، افراط در پرداختن به جزئی را به دنبال دارد تا وجود نابغه از هم نپاشد.
بنابراین می توان گفت که تلاش سمپاد برای پرورش دانش آموزان به شیوه ای که شرحش رفت، در ابتدا به آنها وعده این را می دهد که در عین غرق شدن در دنیای کلیت، متفاوت بودن آنها نسبت به دیگران را هم برایشان پررنگ می کند و در این حین آنها را به تعادل شخصیتی می رساند؛ حال آنکه فراموش می کند که در این سیر افراط و تفریط، تنها روح آدم است که دچار استهلاک می شود و نه چیز دیگر.
پشت هر دستاورد سمپادی، مقدار احمقانه ای از جدیت بیهوده و شور و شوق مصنوعی نهفته است که فقط با به رسمیت شناخته شدن آن توسط دیگر سمپادی ها ارضا می شود و این دور باطل تا جایی که امکانش هست ادامه دارد. دقیقا مانند مثال مادری که شکلات ها را از کودکش پنهان می کند، مزاج چنین نابغه هایی هنوز متوجه این نکته نشده که صبر و سکوت به مقدار کافی در زندگی لازم است و همان طور که شکلات خوردن مداوم، هیچ وقت جایگزین وعده های روزانه نخواهد شد، به همین صورت افراط و تفریط در جزئی و کلی آدمی را به آرامش نمی رساند. عجیب نیست که بالاترین لذت ریاضی، چنانکه همه سمپادی ها به آن واقفند، در این است که قبل از رسیدن به جواب خیال این را در سر داریم که جواب از ما خیلی دور است (در حدی که شاید حتی از بدیهی نبودن جواب، نسبت به دانش از پیش اندوخته خود دچار احساس حقارت شویم!) اما ناگهان وقتی لحظه «آها گفتن» فرا می رسد، ناگهان خیلی دور بدل به خیلی نزدیک می شود. همین لذت ریاضیاتی خود را در مغاک احساس کردن و بعد ناگهان آزاد شدن است که امثال برتراند راسل را، چنان که خود می گوید، از خودکشی باز داشته است و دریغ از یک پیر خردمند جهان دیده که با شهامت به او بیهوده بودن راه عقل را گوشزد کند. ریاضیات برای نوابغ دقیقا مانند بازی زیاده جدی گرفته شده ای است که از مدتی به بعد حتی سرشت حقیقی آن از یاد می رود.
خوانده محترم قطعا متوجه شده که بر خلاف هوش تحلیلی، هوش صبور به دنبال زود رسیدن به جواب آخر نیست. پرورش هوش صبور نیازمند اندکی تامل و درون نگری است تا شخص به یگانگی عالم و معلوم که عناصر متناقض نمای خود هستند برسد. هنگام رسیدن به این مرحله و دسترسی به این آگاهی فراتر، شخص به آزادی شاعرانه ای دست خواهد یافت که هیچ کدام از نوابغ حتی بویی از آن نبرده اند. به این معنا باید گفت که شعر حقیقی از زیستن در مرز بین جزئی و کلی متولد می شود و ایضا شاعرانه زیستن نیازمند جنون هوشیاری ای است که در عین اینکه رسیدن به جواب آخر را لذت بخش می داند، اما حس تعلیق را دوست تر می دارد چراکه تعلیق از جنس زندگی است و زندگی اصیل، بدون مددجویی از افراط و تفریط، ارتباط هارمونیک جزئی و کلی را در وحدتی عمیق تر که منجر به تسلط و خویشتنداری می شود حفظ می کند. به همین دلیل می توان گفت که شعر اصیل با رویکرد خودآگاهانه اش توانایی نفوذ در دل همه را پیدا می کند حال آنکه کار نابغه تحلیلی هرچقدر پیش تر می رود، برای جماعت کم و کمتری قابل فهم است. از این منظر، در عصر ما مردم دوست دارند آزادی شاعرانه خود را به رخ دیگران بکشند، حال آنکه حتی ابتدایی ترین مسائل هم آنها را مشوش می کند. شاعرانه زیستن در عصر ما، نه نوعی تقویت خویشتنداری و نیل به قدرت درونی، بلکه نوعی غرور کاذب است که سعی در انکار هر گونه کلیت دارد.
بنابراین می توان گفت که تا رنج و مشقت پرورش هوش صبور و کنترل نفسی که در عین دوست داشتن جواب، افسارگسیخته خود را برای رسیدن به آن نمی درد، طی نشود به آزادی شاعرانه زیستن دست نخواهیم یافت.
برای پرورش هوش صبور باید اول از همه اصل اینکه می توانیم خودمان عالم و معلوم باشیم را به رسمیت شناخت؛ چرا که از اینجا به بعد افسار تربیت و پرورش به دست خودشناسی خواهد افتاد؛ نه تئوری های توطئه، نه سناریوهای خیال پردازانه موفقیت و نه هیچ شعبه ای از عمده فروشان بازار معرفت، خواه سمپاد خواه هر نهادی که سعی در مشخص کردن مسیری برایمان دارد که خودمان باید مشخصش کنیم. البته که درک این نکته که کجا باید سکوت کنیم و کجا باید قوای دماغی خود را به کار بیندازیم در ابتدا اصلا کار راحتی نیست. اما درک اینکه حقیقت خود راه ما را سامان خواهد داد، و از این طریق اعطا کردن شانی که حقیقت لایق آن هست، و اینکه چنان متواضع و فروتن باشیم که به حقیقت این اجازه را بدهیم، باعث آرامش و تعادل بیشتر ما در مسیر زندگی خواهد شد.
باید بفهمیم که به قول کیرکگور :«حقیقت یک تله است؛ شما نمی توانید آن را به دست آورید مگر اینکه او شما را بگیرد. نمی توانید حقیقت را به دام بیندازید، مگر اینکه خودتان در دامش بیفتید.» اگر واقعا چنین شهامتی را داشته باشیم، در این صورت میل مضحک نوابغ به رسیدن به جواب آخر را خوار می شماریم و به تدریج به دانایی در نادانی میرسیم و ضمنا آرامش و تعادل را هم به دست خواهیم آورد؛ چرا که به جای رویکرد تصاحب طلبانه نسبت به بیرون از خودمان، به یگانگی با آن می رسیم و مهمتر از همه، نکته ای را خواهیم آموخت که تا پایان زندگی به مثابه گوهری ارزشمند از ما محافظت خواهد کرد؛ اینکه وجود عنصر نامطلوب نامطلوب نیست؛ در غیر این صورت باید گفت که فاجعه ای که فکر می کنیم رخ خواهد داد، همین حالا رخ داده است!
این آدرس ایمیل توسط spambots حفاظت می شود. برای دیدن شما نیاز به جاوا اسکریپت دارید