چاپ کردن این صفحه

یک روز سرِ کلاسِ تاریخ

ودود فتحعلی زاده/ دبیر زبان و ادبیات پارسی

یک روز سرِ کلاسِ تاریخ

از عدلِ رجال حرفِ من بود .
می گفتم اگر ستمگری را .
دیدید به زور شوکت افزود.
این گفته یِ ربُّ العالمین است.
طولی نکشد که می شود دود.
بر  کفشِ  کتانیش  رحیمی  .
می کرد نگاه ، خیلی زود زود.
پرسیدم از او مگر خریدی ؟
فوراً کفِ کفشِ خویش بنمود.
سوراخ بُوَند هر دو ، آقا .
گفت هر که شَوَد چو ما ، نیاسود.
شب ها بِرَوَم پیِ پلاستیک .
در سطلِ زُباله هایِ چون کود.
پا پوش به پایِ من که بینی .
در کیسه یِ یک زُباله ای بود.
آیا نشود ستمگری را.
با رنگ و لعابِ عدل ، اَندود؟
در ظاهرِ خویش فرق دارد .
گندند ، گُلابی ار ز اَمرود !
از دردِ دلش حکایتی داشت .
چشمانِ به خون تپیده در رود


ارسال مطلب برای صدای معلم

این آدرس ایمیل توسط spambots حفاظت می شود. برای دیدن شما نیاز به جاوا اسکریپت دارید

یکشنبه, 24 فروردين 1398 15:05 خوانده شده: 1008 دفعه

در همین زمینه بخوانید: