چاپ کردن این صفحه

دل نوشته ای برای آنهایی که ریشه دارند و اصالت ؛

کودک بستنی فروش

محمد شریفی

کودک بستنی فروش  روزها و لحظه ها چون باد می آیند و می روند و به قول حکیمی، حکمت باد به رقص درآوردن شاخ و برگ ها نیست،فلسفه باد آزمون ریشه ها در برابر مصائب و سختی هاست، مواظب باشیم با هر تک نسیمی نلرزیم و نلغزیم، اگر لرزدیم و لغزیدیم باید در استحکامات ریشه و اصالت خود شک کنیم...

سالها پیش کودکی بستنی فروش در مسیر ترمینال اهواز شوشتر با من دمخور بود، سرظهر که از مدرسه بر می گشتم ، چند تایی بستنی آب شده از جعبه فومی سفید رنگش بیرون می کشیدم و دو دستی پولش را می دادم و چون با بستنی میانه نداشتم ، آنها را به برادرم می دادم که در یخچال مغازه اش بگذارد و به هم ولایتی های گرما زده تعارف بکند، بدین روال من و آن کودک مطابق تئوری پاولوف (روان شناس و فیزیولوژیست روسی) با هم شرطی شده بودیم و هربار که همدیگر را نمی دیدیم نوعی احساس دلتنگی می کردیم . بعدها مدرسه محل تدریس من عوض شد.  اما از برادرم همیشه سراغ کودک بستنی فروش  را می گرفتم، او بزرگ شد و بزرگتر و ده ها شغل عوض کرد ، تا جایی که غول اقتصادی شد و من روی همان چندرغاز معلمی درجا می زدم .

یک روز مسیرم به مجلس شورای اسلامی خورد، در یکی از لابی ها، روی میزی به انتظار دوستی نشسته بودم  که جوانی شیک و اتوکشیده با هیئتی عالی رتبه دورم حلقه زد و به گرمی به آغوشم کشید . خیلی زود شناختمش، این همان کودک بستنی فروش سالهای نه چندان دور بود که یکباره به آخرین نقطه اوج رسیده بود.

حال و روزم را پرسید و متوجه اش کردم که درب من "کما هو حقه"، روی همان پاشنه قبلی با قناعت و مناعت و نهایت رضایت می چرخد .

وی سخاوتمندانه پیشنهاد داد که دست و بالم را بگیرد و در فلان دفتر و دستک مشغولم بکند . ضمن تشکر و مراتب سپاس ،حکایت جعفر برمکی و هارون الرشید خلیفه عباسی را با ظرافت برایش بازگو کردم، شماره مخصوص موبایلش را برایم روی  کاغذی نوشت و گفت: دوست یک دنده و سرسخت من، اگر قابل دانستی اشارتی کن که پس خجالت بر بیایم، بستنی های آب شده را هنوز به خاطر دارم...

بازهم گذشت و گذشت تا اینکه دوست سابق بستنی فروش من گذرش به دباغ خانه افتاد و تحت عنوان فساد اقتصادی پوستش را غلفتی کندند و آن همه هیبت و هیمنه یکباره دود شد و بر باد رفت.

باور کنید ، هنوز هم برایش دلتنگی می کنم ، در این دوران پیری بد جوری دلم هوای بستنی آب شده کرده، کاش هر دوی ما در همان رمان متوقف می شدیم ، او بستنی می فروخت و من هم با ولع می خریدم و آنها را لیس می زدم ...

وای بر ما که  با تک نسیمی می لرزیم و می لغزیم و می شود ، آنچه نباید می شد...

کودک بستنی فروش


ارسال مطلب برای صدای معلم

این آدرس ایمیل توسط spambots حفاظت می شود. برای دیدن شما نیاز به جاوا اسکریپت دارید

سه شنبه, 27 اسفند 1397 17:28 خوانده شده: 715 دفعه

در همین زمینه بخوانید: