چاپ کردن این صفحه

" کسی در جمع خود را بیگانه نمی‌دانست و همه موفقیت خود را در پیشبرد اهداف کلنی جست و جو‌ می‌کردند؛ چرا که همه خود را صاحب آن می‌دانستند "

اعتماد در فضای بی‌ اعتمادی

محمدرضا حیدری/ آموزگار - قم

ماکارنکو و داستان پداکوژیکی و اعتماد به معلمان و دانش آموزان  مدت‌ها بود که می‌خواستم نظرم را پیرامون کتاب در تمنّای یادگیری بنویسم؛ امّا نمی‌دانستم از کجا و چگونه شروع کنم، تا چهارشنبه که پیشامدی رخ داد و مسیری تازه را در مقابلم گشود:

– نفهمیدم چی گفتی، محسن. دوباره بگو.“

خودکار‌ی آبی رنگ را به سویم دراز کرد و گفت:”این مال من نیست، آقا. چهارشنبه که رفتم خونه، توی جامدادیم دیدمش.“ کتابی را، که در دست داشتم، بستم. به خودکار آبی نگاه کردم و گفتم:”این همونه که چهارشنبه نفری یه دونه به‌تون دادم. برو بشین.“

– اونو دارم. دو تا از اینا توی جامدادیم بود. این مال من نیست.

– مطمئنی؟

– آره، آقا.

– خب بدش من.

خودکار آبی را بین دو انگشت شست و اشاره‌ام گرفتم، رو به بچه‌ها بالا بردم و گفتم:”کسی از این خودکارها گم نکرده؟“ محسن کنارم ایستاده بود و به خودکار آبی، که لای انگشتانم آرام گرفته بود، نگاه می‌کرد. برای آخرین بار جمع را مخاطب گرفتم و پرسیدم:”صاحاب نداره این خودکار؟“ صدایی نشنیدم. برگشتم، آن مال بی‌صاحب را روی میزم گذاشتم و درسم را گفتم. زنگ خورد و پیش از آن که بچّه‌ها کلاس را ترک کنند، محسن با یک خودکار آبی‌ دیگر کنار میزم ظاهر شد. از همان نام و نشانی که چهارشنبه به بچه‌ها هدیه داده بودم.

– آقا، می‌خوام یه چیزی به‌تون بگم.

پشت میزم نشستم و گفتم:”گوشم با توئه. بگو.“ سرم پایین بود، نگاهم به دسته‌های کاغذ روی میز بود و هوش و حواسم چند خیابان دورتر پرسه می‌زد؛ اما تلاش می‌کردم صدای محسن را بشنوم. طنین صدای پرحجم محمدامین، نجوای گوش‌نواز محسن را کنار زد و چرتم را پاره کرد. محمدامین آرام و قرار نداشت. نیم‌خیز شده بود و صندلی‌اش را تاب می‌داد. خیره نگاهش کردم و گفتم:”چی گفتی؟!“ آقا، گفتم:”محسن دروغ می‌گه.“

 دنیای بچه‌ها متفاوت از کتاب‌های ماست. درد جامعه نشنیدنه. درد رو نمی‌توان دید ولی ناله رو می‌توان شنید. غرور ویژگی ستاده. اونا خودشونو سرهنگ میدونن و معلم رو سرباز. – این که هنوز چیزی نگفته!

نگاه خسته‌ام را از محمدامین پس گرفتم و به محسن دوختم. خیره به من چشم دوخته بود. چشم در مقابل چشم. سرش را پایین انداخت و بعد خودکار آبی را که در دست داشت، لای انگشتانش به حرکت درآورد، زبان باز کرد و گفت:”آقا، راستش اون روز که شما نفری یه خودکار به ما دادین. بعد که زنگ خورد، شما جعبه‌ی خودکارو روی میزتون گذاشتین و رفتین. من داشتم از کنار میزتون رد می‌شدم که محمدامین بهم گفت نفری یه خودکار از توی جعبه ورداریم. منم ورداشتم و بردم خونه. بعد پشیمون شدم. اون خودکاری رو که اول زنگ به‌تون دادم، بی‌اجازه برداشته بودم. اینم خودکاری که محمدامین قایمکی ورداشته بود.“ خودکار دومی را روی میز گذاشت. درست کنار اولی. بدون اینکه چیزی بگویم، نگاه‌شان کردم؛ اول خودکارها، بعد چهره‌ی سبزه‌ی محسن را و در آخر صورت روشن محمدامین را. روی صندلی‌اش آرام گرفته بود. نه حرکتی از دست و پایش، نه صدایی از حنجره‌اش و نه تَلَق تولوقی از صندلی‌اش به گوش نمی‌رسید. لبخندی بی‌رمق را روی صورتش جا داده بود. لبخندی که مهمان همیشگی لب‌های اوست و تفسیرش با من است. لپ‌های گل‌انداخته‌اش می‌گفتند این بار خجالت‌زده و شرمنده‌ است. با نگاهم بدرقه‌شان کردم. رفتند و در را هم پشت سرشان بستند.

چیزی برای گفتن نداشتم. تنبیه و تشویقی در کار نبود. وقتی نفری یک خودکار کش رفته بودند، کسی توی کلاس نبود، جعبه‌ی خودکارها در دسترس بود و احتمالاً وجدان‌شان هنوز در تعطیلات به سر می‌برد. وقتی هم به کلاس برگشتند، پاپیچ‌شان نشدم و نخواستم چیز بیشتری از ماجرا بدانم. وسوسه شدن‌شان و عذاب وجدان‌شان را باور کردم.

اعتماد در فضای بی‌اعتمادی؟ شاید! کمی شبیه به داستانی شگرف که آنتون سمینوویچ ماکارنکو از خود به یادگار گذاشته است. ماکارنکو با اعتماد به بچّه‌هایش، که هیچ‌گاه کلمه‌ی بزهکار را در توصیف هیچ‌یک از آن‌ها به کار نبرد، از هیچ همه‌چیز را ساخت. اگر او توانست، چرا ما نتوانیم؟

ماکارنکو و داستان پداکوژیکی و اعتماد به معلمان و دانش آموزان

شوروی، دهه‌ی ۱۹۲۰

نخستین سال‌های تشکیل جمهوری شوروی است. جنگ داخلی هنوز به پایان نرسیده؛ امّا زندگی مسالمت‌آمیز آرام‌آرام پا می‌گیرد. آنتون سمینوویچ ماکارنکو آموزگاری جوان است که به دستور اداره‌ی تحصیلات ملی، مأمور به تشکیل یک کُلُنی شده است. یک کلنی متشکّل از کودکانی بزهکار که در طیّ سال‌های جنگ، سرپرست خویش را از دست داده‌اند. ماکارنکو در سخت‌ترین شرایط کارش را آغاز می‌کند و به‌رغم تمام مشکلاتی که در کار با آن‌ها روبرو می‌شود، کار تربیت بچه‌ها را پیش می‌برد. تربیت کودکان بی‌سرپرست به‌زودی به مهم‌ترین دغدغه‌ی آموزگار جوان تبدیل می‌شود. او‌ طیّ ده سال به نگارش کتابی می‌پردازد که فراز و فرودهای نظریات تربیتی‌اش در برخورد با کودکان بی‌سرپرست را در خود دارد. داستان پداگوژیکی در آغاز میخکوبم می‌کند. سؤال و جواب‌های آموزگار جوان و رئیس سالخورده‌ی اداره‌ی تحصیلات ملی به گوشم آشناست. مشتاق می‌شوم تا پاسخ ماکارنکوی جوان به اما و اگرها و انتظارات رئیس را بدانم. پاسخ‌هایی که به تدریج و در فرآیند عمل به آن‌ها دست می‌یابد.

در یکی از اولین روزهای آغاز به کارِ کلنی، کمد شخصی ماکارنکو توسط یکی از کُلُنیست‌ها، اعضای کلنی، مورد دستبرد قرار گرفت و مبلغ زیادی از آن به سرقت رفت. آموزگار جوان در مواجهه با این رویداد، ناامید و درمانده به نظرمی‌رسید؛ اما چند روز بعد وقتی هود، از اعضای کلنی، ردِّ پول‌ها را زد، آن‌ها را در یک انبار یافت و به ماکارنکو تحویل داد، حرف‌های او را پذیرفت و پاپیچش نشد تا چیز بیشتری از ماجرا بداند. وقتی هم که در کمتر از چند هفته وسایل بسیاری از در و پنجره گرفته تا خوراکی و روغن از ساختمان کلنی به یغما رفت، آموزگار جوان در پاسخ به کُلُنیست‌هایی که خواهان استخدام نگهبان شده بودند، گفت:”به نگهبان حقوق باید داد و ما بدون پرداخت حقوق نگهبان هم بسیار فقیریم ولی مهم‌تر از همه این است که شما خود باید صاحب‌خانه باشید.“ این فلسفه‌ای بود که پیرامونش مایِ نیرومندی برای پاسداری از ماهیت کُلُنی و ارزش‌هایش شکل گرفت. کسی در جمع خود را بیگانه نمی‌دانست و همه موفقیت خود را در پیشبرد اهداف کلنی جست و جو‌ می‌کردند؛ چرا که همه خود را صاحب آن می‌دانستند.

ماکارنکو، که پیش‌تر به سبب ارادتش به ماکسیم گورکی کلنی‌اش را به اسم او نامیده بود، کتابش را نیز به این نویسنده‌ی اهل شوروی تقدیم کرد. معجزه‌ی ماکارنکو، ماکسیم گورکی را هم به ستایش از او واداشت:”چه کسی می‌توانست تا این درجه و به طرزی غیرقابل‌ پیش‌بینی، صدها کودک را از زندگی در وضعیت قساوت‌بار و تحقیرآمیز برهاند و از مچاله شدن نجات دهد، و به رغم تصور عمومی به تک‌تک آن‌ها اعتماد کند و [از طریق محبت بی‌پایان و اعتماد بی‌چشم‌داشت، آن‌ها را] به مسیر تغییر و رشد و تعالی رهنمون سازد؟

آنتوان سیمونویچ ماکارنکو بدون تردید آموزگاری بااستعداد است. شاگردان کلنی واقعاً او را دوست دارند و درباره‌ی او با چنان افتخاری صحبت می‌کنند که گویی خودشان ماکارنکو را ساخته‌اند. او متقابلاً به همه‌جا سرکشی می‌کند، همه چیز را می‌بیند و هر یک از شاگردان کلنی را می‌شناسد و هر شاگرد را با پنج کلمه چنان به تصویر می‌کشد که گویی از طبیعت و سرشتش عکس فوری برداشته است. ظاهراً در وجودش این احتیاج تکامل یافته است که ضمن عبور به طرزی غیر مشهود کودکان را نوازش کند و به هریک از آنان سخن دل‌انگیز بگوید، به ایشان تبسم کند و به سر تراشیده‌شان دست نوازشی [از عمق وجود] بکشد.“

ماکارنکو با اعتماد به بچّه‌هایش، که هیچ‌گاه کلمه‌ی بزهکار را در توصیف هیچ‌یک از آن‌ها به کار نبرد، از هیچ همه‌چیز را ساخت. اگر او توانست، چرا ما نتوانیم؟

ماکارنکو و داستان پداکوژیکی و اعتماد به معلمان و دانش آموزان

چند وقت پیش همکاری صاحب‌نظر برایم نوشت:”امیدوارم این نشاط و انگیزه‌ات هیچ وقت کم نشه. اگه فرصت داشتی سایر حوزه‌ها رو هم سرک بکش. پرورش رسالت گم شده‌ی این جامعه‌ست. بیشتر شعارهای من و بقیه نمایش واقعیته. دنیای بچه‌ها متفاوت از کتاب‌های ماست. درد جامعه نشنیدنه. درد رو نمی‌توان دید ولی ناله رو می‌توان شنید. غرور ویژگی ستاده. اونا خودشونو سرهنگ میدونن و معلم رو سرباز. این نوع نگاهه که ویران کرده جامعه رو. حتی نمایندگان مجلس هم در حد شعار برای آموزش ارزش قائلند. به بچه‌ها بناز. دنیای اونا مثل دنیای خودت بی‌شیله‌پیله است. همیشه بیدار و زنده باشی. و البته پاینده.“ این جملات باور معلمی بادانش است که از آموزگاری در روستا تا مدیریت در مدارس شهری و حضور در حلقه‌ی کارشناسان وزارتخانه را تجربه کرده است. وقتش رسیده از فاصله‌ی بین صف (معلمان) و ستاد (وزارتخانه) بکاهیم و به معلم‌های‌مان اعتماد کنیم. به آن‌ها اجازه دهیم نظریاتی را که در متن عمل به آن دست یافته‌اند در تولید محتوا و بهسازی فرآیند یاددهی یادگیری به کار ببرند. از همه مهم‌تر این است که به جبران بی‌اعتمادی فراگیر سال‌های اخیر، این باور را که آن‌ها خود صاحب‌خانه‌اند در وجودشان زنده کنیم.

سرمشق نیوز

پنج شنبه, 02 خرداد 1397 20:34 خوانده شده: 1177 دفعه

در همین زمینه بخوانید: