چاپ کردن این صفحه

گروه گزارش سخن معلم /

این جا ؛ میدان رشدیه است !

گزارشی از میدان رشدیه تهران  انتهای آذربایجان ، نرسیده به نواب ...
 آیا اصولا می توان نام این جا را " میدان  " گذاشت ؟!
همان گونه که در تصویر مشخص است ، در تابلو میدان حتی از بردن نام کامل وی نیز خودداری شده است چه برسد به آن که بخواهند مختصری از زندگی وی را نیز ضمیمه آن نمایند .
حتی وقتی از کاسب ها ، افراد قدیمی محل و حتی رهگذران تاریخچه و یا علت نامگذاری این میدان را جست و جو می کنی ، کم تر کسی است که از آن اطلاعی داشته باشد !
آیا معلمان و دانش آموزان اطلاعی از این شخصیت دارند ؟
آیا فرهنگیان و دانش آموزان اطلاع دارند که این شخصیت برجسته و دلسوز چه زحمات و رنج هایی را بابت نهادینه کردن شیوه نوین آموزش در ایران متحمل شده است ؟
آیا آن ها می دانند که همین شیوه کنونی تعلیم و تربیت مرهون پایمردی ها و از خود گذشتگی های این بزرگ مرد است ؟

رسانه ها به ویژه رسانه ملی ،  نهادهای متولی فرهنگ و وزارت آموزش و پرورش و تا چه میزان برای بازشناسی شخصیت های فرهنگی و ملی و زنده نگاه داشتن نام آن ها فارغ از جهت گیری های سیاسی و... برنامه ریزی می کنند ؟
کشور ما شخصیت های زیادی در جنبه های مختلف دارد ، اما چگونه می شود که ما این قدر نسبت به این افراد که عمر و زندگی خود را صرف هدف و اعتقادشان کرده اند بی توجهیم و خیلی آن ها را جدی نمی گیریم ؟
« میرزا حسن رشدیه » به عنوان " پدر تعلیم و تربیت نوین در ایران " تنها یکی از این نمونه های بی شمار است ...
نسبت مردم ما با تاریخ و گذشته شان چیست ؟
مسئولان آموزش و پرورش و به ویژه معلمان باید ضمن بازشناسی ماموریت ذاتی خود به عنوان معماران اصلی تعلیم و تربیت ، نسل های جدید را با گذشته به عنوان " چراغ راه آینده " آشنا کنند .
" در ویکی پدیا در مورد ایشان چنین می خوانیم :
" ...
".. رشدیه، پس از ورود به ایران و دیدار خانواده، نخست عده‌ای از اقوام با سواد خود را گرد آورد و طرز تدریس اسلوب جدید خود را به آنان آموخت و به نام خدا، اولین دبستان را در سال ۱۳۰۵ ه. ق.در محلهٔ ششگلان در مسجد مصباح الملک تاسیس نمود. امتحانات اولین مدرسه به یاری خدا در آخر سال در حضور علما و اعیان و بزرگان تبریز با شکوه خاصی بر‌گزار شد و موجب تعجب و تشکر آنها گردید و اشتیاق مردم به با سواد شدن کودکان شان آن هم به این سهولت، باعث گرمی بازار مدرسه شد. اما مکتب داران که دکان خود را کساد دیدند و پیشرفت مدرسهٔ جدید را مخالف مصالح خود دانستند، به جنب و جوش افتاده و رئیس‌السادات یکی از علمای بی علم را وادار نمودند، رشدیه را تکفیر و فتوای انهدام مدرسهٔ جدید را صادر کند. بدین ترتیب اجامر و اوباش که همیشه منتظر فرصت هستند با چوب و چماق به خدمت شاگردان دبستان و معلمین رسیدند. رشدیه نیز شبانه به مشهد فرار کرد...
پس از شش ماه دوباره به تبریز بازگشت و دومین مدرسه را در محلهٔ بازار تاسیس کرد. اما باز هم دشمنان دانش و نو آوری بیکار ننشستند.
دومین مدرسه هم مورد هجوم قرار گرفت و رشدیه باز هم به مشهد فرار کرد..."
مدرسهٔ سوم را در محلهٔ چرنداب تبریز تاسیس نمود. ".. این بار، طلبه‌های علوم دینی مدرسهٔ صادقیه به تحریک مکتب داران جاهل و کهنه پرست که منافع نامشروع خود را در خطر می‌دیدند به مدرسه حمله کردند و به غارت پرداخته و رشدیه را تهدید به قتل نمودند... "
چهارمین مدرسه را در محلهٔ نوبر تبریز، برای کودکان تهیدست بنیان گذاشت. که البته " شمار شاگردان به ۳۵۷ و شمار معلمان به ۱۲ نفر رسید. این بار مکتب داران به ملا مهدی (پدر رشدیه) متوسل شدند و اولتیماتوم دادند...
ملا مهدی از میرزا حسن خواست به مشهد برود و او چنین کرد..."
بعد از چندی، باز به تبریز برگشت و ".. پنجمین مدرسه را در محلهٔ بازار دائر نمود... "
 گزارش سخن معلم از میدان رشدیه تهران  باز هم مدرسه مورد هجوم واقع شد. دانش آموزان مجروح شدند و یکی از آنان به شهادت رسید. باز هم رشدیه به مشهد گریخت.
رشدیه در مشهد هم آرام نگرفت. در آنجا نیز مدرسه‌ای تاسیس کرد اما آنجا نیز با هجوم کهنه پرستان مواجه شد. مدرسه را چپاول و دست اش را نیز شکستند.
ششمین مدرسه را در لیلی آباد دایر نمود. این مدرسه به علت اعتقاد مردم به صداقت و پایمردی رشدیه و دیدن نتایج آموزش‌های او سه سال دوام یافت. چندی بعد کلاسی برای بزرگ سالان نیز باز کرد که در مدت ۹۰ ساعت خواندن و نوشتن را به آنان آموخت. این بار، مخالفان او وقاحت را به حدی رساندند که به خود اجازه دادند به او سوء قصد کنند و با شلیک تیری به پای او مجروحش ساختند. با مجروح شدن او مدرسه هم بسته شد.
" رشدیه در آن موقع با توجه به اینکه دستش را در مشهد شکسته بودند و پایش نیز دراین واقعه مجروح شده بود، شعری بدین مضمون می‌خواند:


مرا دوست بی‌دست و پا خواسته است                      پسندم همان را که او خواسته است


پس از این واقعه ، هیچ کس یارای آن نداشت که خانهٔ خود را برای مدرسه به او واگذار کند. رشدیه با فروش کشتزار خود مدرسهٔ هفتم را تاسیس کرد. در کلاس‌ها، میز و نیمکت و تخته سیاه گذاشت و در میان ساعت کلاس، زمانی برای تفریح شاگردان در نظر گرفت که این تغییرات مورد توجه مردم قرار گرفت، اما چون صدای زنگ مدرسه به صدای ناقوس کلیسا، شبیه بود و بهانه به دست مخالفان می‌داد، ناچار شد از زنگ زدن در مدرسه چشم پوشی کند.
گروهی از مردم آن روز این شیوه نوین آموزشی را که با اصول قدیم آموزش متفاوت بود، برنتافتند و هر روز علیه وی شایعاتی درست می‌کردند. متحجران زنگ مدرسه وی را ناقوس کلیسا می‌نامیدند و اعلام می‌کردند که کسانی که فرزند خود را به مدرسه می‌فرستند کافرند.

رشدیه برای آرام کردن اوضاع تصمیم گرفت دیگر از زنگ مدرسه برای صف بستن و... استفاده نکند و به‌جای آن ، یکی از دانش‌آموزان با صدای بلند شعر زیر را که سروده خود او بود می‌خواند:


هر آنکه در پی علم و دانایی است                    بداند که وقت صف آرایی است


اما حاسدان این بار هم مدرسه را به وسیلهٔ بمبی که از باروت و زرنیخ ساخته شده بود، تخریب کردند. این بار رشدیه تصمیم به ترک ایران گرفت. به قفقاز رفت...

پنج شنبه, 11 شهریور 1394 22:35 خوانده شده: 8871 دفعه

در همین زمینه بخوانید: