گروه رسانه/

«هیچ چیز تغییر نمی کند، اما همه چیز تغییر می کند. آرتور نه به سر کار رفتن را رها می کند و نه وظایفش را نادیده می گیرد، اما یادگیری تکنیک های جدید چاپ دیگر برایش لذتی ندارد. او هنوز از پرندگان مراقبت می کند و قفس را تمیز نگه می دارد، اما دیگر با آنها صحبت نمی کند.
پسری که همیشه در فکر فرو رفته بود، کاملاً در خودش فرو می رود. در چهره ی تا پیش از این معمولاً آن قدر متفکرش اکنون چروک های نگرانی به گونه ای کشیده شده شده اند که او را مسن تر نشان میدهند.
او با بیمعنی بودن همه چیز دست و پنجه نرم میکند. آقای بردبری همه چیز داشت - همسری مهربان، فرزندانی زیبا، خانهای دوستداشتنی و حتی کالسکه شخصیاش، حرفهای که برایش مقدار قابل توجهی پول و جایگاه اجتماعی به ارمغان آورده بود. چرا چنین مرد موفق، ثروتمند و توانمندی باید به زندگی خود پایان دهد؟
آرتور فقر را درک میکند؛ او حتی جرم و جنایت را هم درک میکند، اما بیماری روانی، مانند نوعی که مادرش را رنج میدهد، برای او یک معما باقی مانده است.
آقای ایوانز که از سوگ پسرک متأثر شده بود، او را زیر نظر داشت و سایر کارگران، حتی آنهایی که او را مسخره میکردند، با او به آرامی و احتیاط رفتار میکنند. اما آرتور تقریبا اصلا متوجه این چیزها نمیشود. او فقط در مواقع ضروری با دیگران صحبت میکند و وظایفش را در سکوت انجام میدهد. او همچنان کارآموز بینقصی است.»


(Elif Shafak: Am Himmel die Flüsse, 176-177)
صفحه Facebook
این آدرس ایمیل توسط spambots حفاظت می شود. برای دیدن شما نیاز به جاوا اسکریپت دارید
