راست هست شهر دلم یار نشد یار کسی
ریشه جامعه کن مهر نشد کار کسی
هر که از عشق من و دوست حسادت ها برد
در خودش هیزم تر سوخت به آزار کسی
شهر خالیست ز بد عهدی ایام فراق
غنچه وش هجر کشم همچو شب تار کسی
به در و دوست کنم روی ندایم ندهند
همچو یوسف شده بازار خریدار کسی
قیمتش عشق نه یک لق دهان کجروی
زرد صورت که ببیند کندم خوار کسی
رونق روح ندانند که در چهره من
"بخت خوابیده کس دولت بیدار کسی"
آن که در ظاهر هر چیز کند دولت فهم
راه کج رفته و آزار و گرفتار کسی
نشدم خوار چو الله مرا یاری کرد
بار الها قسمت داده نیازار کسی
ای که با غمز دلت وسوسه ها می بافی
منتظر باش که بینی تو ز کس خار کسی
به هوای تو نشد دلبرک سینه من
به اسیری ببری روح کنی بار کسی
من که در سختی ایام به دل بند زدم
عشوه ها دیده و خواندم نشوم نار کسی
والیا قصد از این شعر مجاز است محال
شهریارا نشدم ساکن دیوار کسی
این آدرس ایمیل توسط spambots حفاظت می شود. برای دیدن شما نیاز به جاوا اسکریپت دارید