چاپ کردن این صفحه

محمدرضا حیدری/ آموزگار - قم

این اوّلین و آخرین شیطنت بچّه‌های آن کلاس بود

تجارب معلمی و روش برخورد با دانش آموزان شلوغ  دوره‌ی کارشناسی را در یک کلاس مختلط چهارده نفره متشکّل از چهار پسر جوان بیست‌ساله و نه نفر معلّم مرد میان‌سال، که به‌طور متوسّط بیش از بیست‌سال سابقه‌ی تدریس داشتند، سر کردم.

روزی یکی از هم‌کلاسی‌های باسابقه، که معلّم علوم راهنمایی بود، از من خواست یک‌روز به‌جای او به مدرسه‌اش بروم و کلاسش را اداره کنم.

من که دانشجوی رشته‌ی آموزش علوم تجربی بودم و تا آن‌روز کلاس‌داری را مستقل از معلّم راهنما تجربه نکرده بودم، درخواستش را پذیرفتم. فرصتی بود تا آموخته‌هایم را در عمل بیازمایم.

اداره‌ی یک کلاس سی نفره کار ساده‌ای نیست به‌ویژه اگر با سی نفر نوجوان پسر سروکار داشته باشی. آن هم نوجوانانی که آماده‌اند از ترک دیوار هم دستاویزی برای خندیدن و خنداندن بسازند و می‌دانند تو مهمان یک زنگ و دو زنگی و بعد برای همیشه می‌روی پی کارت.

هر دو زنگ‌ را مهمان یک کلاس بودم. وارد کلاس شدم و سعی کردم جدّی باشم. حضور و غیاب کردم، درس جلسه‌ی قبل را مرور کردم و از چند نفری سؤالاتی پرسیدم. ساعت اوّل تمام شد. ساعت دوم با کمی تأخیر وارد کلاس شدم تا هر کسی سر جای خود آرام گرفته باشد. در زدم و وارد کلاس شدم. بچّه‌ها با فرمانِ برپایِ نماینده‌ی کلاس ایستادند و با اشاره‌ی من نشستند. به طرف میزم حرکت کردم و پشت آن نشستم. به‌جای خواندن اسامی بچّه‌ها، با شمردن تعدادشان حضور و غیاب کردم. میان این جمع سی نفره، چند نفری تخته‌سیاه را نگاه می‌کردند، بعد به من زل می‌زدند و می‌خندیدند. سر برگرداندم و تخته سیاه را نگاه کردم. بچّه‌ها دسته‌جمعی زدند زیر خنده.

نیم‌رخ مردی با صورتی کشیده، چشم‌های نسبتاً درشت، بینیِ عقابی و ریش پروفسوری را روی تخته نقش بسته بود که بدون تردید تصویری از من بود. صدای خنده‌ی بچّه‌ها لحظه‌ای قطع نمی‌شد و من آرام و بی‌صدا چشم به تصویر روی تخته دوخته بودم. از جایم برخاستم و آرام‌آرام به سمت تخته سیاه قدم برداشتم. میان جمع حتماً کسانی بودند که می‌خواستند و می‌توانستند صاحب اثر را معرّفی کنند؛ امّا من علاقه‌ای نداشتم که او را بشناسم. می‌خواستم یک‌ساعت باقی‌مانده را هم بگذرانم و بروم پی کارم. فکری به‌ سرم زد. تخته‌پاک‌کن را برداشتم و دماغ نیم‌رخم را پاک کردم. خنده‌ها کمی فروکش کرد. یک تکّه گچ برداشتم و دماغ جدیدی کشیدم؛ کمی عقابی و کشیده‌تر از دماغ قبلی. سکوت مطلق جای صدای خنده‌ها را گرفت. برگشتم و نیم‌رخم را نشان‌ بچّه‌ها دادم و در حالی که با انگشت اشاره‌ام دماغم را لمس می‌کردم، رو به بچّه‌ها گفتم:”این به دماغ من شبیه‌تره.“ تکّه گچ را داخل محفظه‌ی جلوی تخته رها کردم و با چهره‌ای خندان و مطمئن برگشتم پشت میزم.

این اوّلین و آخرین شیطنت بچّه‌های آن کلاس بود. تا پایان آن‌روز را با من راه آمدند و من از مهلکه جانِ سالم به‌در بردم. فهمیدم در مقام یک معلّم اگر به هر دلیلی نتوانستی رفتاری را نادیده بگیری و گفتاری را ناشنیده، ضرر نمی‌کنی اگر ساده از کنارش بگذری.

اگر تجربه‌ی امروز را داشتم احتمالاً آن‌روز و آن‌لحظه بدون آن‌که به روی مبارک بیاورم چه رخ داده، فقط آن تصویر را از روی تخته پاک می‌کردم و کارم را پی می‌گرفتم. انگار که نه خانی آمده و نه خانی رفته.


ارسال مطلب برای صدای معلم

این آدرس ایمیل توسط spambots حفاظت می شود. برای دیدن شما نیاز به جاوا اسکریپت دارید

سه شنبه, 02 مرداد 1396 10:31 خوانده شده: 981 دفعه

در همین زمینه بخوانید: