1--تابستان سال 1352 دانش آموز کلاس 11 رشتهء ریاضی دبیرستان شاهپور اهواز بودم . پسر خاله ام هم سپاهی دانش روستایی در دره شهر از استان ایلام بود. برای دیدار از ایشان که به مرخصی آمده بود ، به شهر شوش دانیال رفته بودم . در آنجا، ضمن شنیدن خاطرات و وقایع آموزشی و اجتماعی ناشی از فقر و فلاکت آن روستائیان ،با کتاب ' کند و کاو در مسائل تربیتی ایران
' نوشته ی صمد بهرنگی آشنا شدم.
مطالعه ی آن کتاب ، عشق و انگیزه ای عجیب را نسبت به آموزش و پرورش و رفع فقر و ستم آن روزگاران ، در من برانگیخته کرد. آن طور که تقریبا تصمیم به معلم شدن در من قطعی شد. در تابستان 1353 که دیپلم گرفتم ، در کنکور سراسری در رشته ی اقتصاد و هم در دانش سرای راهنمایی در رشته ی ریاضی قبول شدم و من معلمی را برگزیدم و 30سال با عشق و اعتقاد به راستی این راه ایمان آوردم و هرگونه تحول وتوسعه و معرفت و آزادی را در این بستر جست و جو کردم. اما و هزار اما ،
جوانی شمع ره کردم که جویم زندگانی را
نجستم زندگانی را و گم کردم جوانی را...
2- مهرماه سال 1355 اولین مهر شروع به کارم در مدرسه ای در شهرستان مسجد سلیمان از توابع استان خوزستان بود. جوان ترین معلم مدرسه بودم . با آرمان ها و آرزوها و اهدافی که بنا برجو حاکم ، از دیگران پنهان می داشتم و کمتر با کسی سخن می گفتم و انگار که احساس می کردم ، همه نامحرمند و نامطمئن ! آن روزها بنا بر روش پنهانی و مخفیانه ی مطالعه کتاب های سیاسی و عقیدتی و ممنوعه و گاها اعلامیه های علیه رژیم شاه ، این احساس بروجود من غلبه داشت! فلذا بیشتر به صحبت های همکاران گوش می دادم ،تا بهتر بشناسم و آشنا شوم...
در یکی از آن روزها ، سخن از یکی از دبیران سال گذشته ی آن مدرسه بود که به ریاست آموزش و پرورش یکی از شهرستان ها منصوب شده بود. جو بدگویی و افشاگری راجع به مفاسد و ضعف های او بالا گرفته بود و هرکس در این باره چیزی و یا خاطره ای می گفت. از جمله یکی از دبیران درجمع گفت: این آدم آن قدر پست بود که :
' حتی می رفت به منزل شاگردان خودش و آنها را درس خصوصی می داد و پول می گرفت "
و من باتعجب سوال کردم ، واقعا ؟!
3- در حالی که معلم ریاضی در مدرسه ی راهنمایی بودم ، اما همیشه در فعالیت های فوق برنامه از قبیل اردوهای دانش آموزی و گردش های علمی و تهیه ی روزنامه های دیواری کوشا و فعال بودم . از جمله آنکه به عنوان تشویق گروهی ، بچه ها را به گردش در طبیعت و جاهای دیدنی می بردم .
روزی بچه های کلاس سوم راهنمایی مدرسه ی کورش کبیر مسجدسلیمان را به بازدید از چاه نفت نمره یک که اولین چاه نفت حفاری شده در ایران بود، بردم . در آنجا دهنم گرم شد و شروع کردم با تاسف از گذشته های تاریخ کشور ، ماجرای نفت و غارت آن و ملی شدنش را برای بچه ها بازگو کنم . از جمله گفتم '' این چاه نمره یک در مسجدسلیمان ، جای نیش استعمار است! شهرتان همچون انار آبداری بوده که با این دکل ، آبش را کشیده اند وتفاله هایش را به جا گذاشته اند!
نفت خون این دیار بوده که امروز از پیکرش بیرون آورده شده و دیگر رمقی از آن بجا نمانده است ! چرا باید بهروز جعفری دانش آموز با استعداد من و همکلاس خوب و باهوش شما، فقط به خاطر عقرب زدگی و نبودن واکسن ضد عقرب در تنها بیمارستان شهر ، با وانت بار به اهواز منتقل شود و در را رسیدن به بیمارستان مجهز، جانش را از دست بدهد. اما این حرف ها به گوش حراست اداره و از آنجا به ساواک شهر رسید .
مقامات امنیتی مرا احضار کردند و تذکر دادند و تعهد گرفتند که دیگر از این حرفها که ذهن نوباوگان عزیز را مسموم می کند ، سر کلاس ها و با دانش آموزانم نگویم !
اما چیزی نگذشت که انقلاب شد و ساواک هم برباد رفت. پس از پیروزی انقلاب توانستم از طریق یکی از دوستانم به پروندهء خودم در ساواک ، دسترسی پیدا کنم و مروری بنمایم.
در آنجا متوجه شدم که ناظم مدرسه که اظهار دوستی با من می کرد ، عامل خبرچینی و انتقال این مطلب به حراست اداره بوده است ...
این خاطره - تجربه ها ادامه دارد
این آدرس ایمیل توسط spambots حفاظت می شود. برای دیدن شما نیاز به جاوا اسکریپت دارید