سال اول خدمتم که در مدرسه کیکانلو از شهرستان مانه و سملقان مشغول به کار شدم را همیشه به یاد دارم. تا به حال آن منطقه را از نزدیک ندیده بودم و اسمش را هم برای اولین بار بود که می شنیدم. ابلاغم را که از آقای حسن پور مسوول مقطع راهنمایی آن زمان اداره گرفتم ، اولین سوالم این بود که چطور باید به آنجا بروم؟
اصل مساله ای که امروز به آن می خواهم بپردازم.
خنده معنادار کرد و گفت الان دیگه مثل زمان قدیم نیست و وسیله فراوانه. بری از آشخانه بیرون و سر دو راهی سریوان وایستی ماشین زیاده و خودتو میتونی برسونی مدرسه کیکانلو. اونا تا ساعت دو هستن و برنامه روزهای هفته تو باهاشون هماهنگ کن...
ضمنا بگویم چون من رشته هنر بودم و آن زمان وسط سال استخدام شده بودم برنامه های مدرسه رو باید به هم میزدن تا مال منو درست کنن.سوار مینی بوس آشخانه بجنورد شدم و بعد مدت کوتاهی به دو راهی سریوان رسیدم. از اونجایی که سال اول خدمتم بود و جوان و قبراق بودم هنوز مینی بوس توقف نکرده بود پریدم و درش رو هم بستم و به حرکت خودش ادامه داد.سر دو راهی منتظر شدم. چندتا ماشین رد شدن و انگار نه انگار. ولی بعد یه ربع یه پیکان قراضه بوق زد و نگه داشت. گفتم کیکانلو و راننده هم گفت : بپر بالا.تو راه به اطراف نگاه میکردم و با خودم می گفتم از فردا چطور باید هر روز این مسیر رو بیام و از طرفی هم سر وقت به مدرسه برسم؟ و یک سری ذهنیات در مورد مدرسه و همکارها و استرس کلاس داری و اداره کردن دانش آموز و...تو ذهنم داشتم این چیزا رو مرور می کردم که دیدم راننده نگه داشت و گفت: بفرما پسر جان و منم فورا پریدم بیرون و در ماشین رو بستم.ورودی روستا باید از داخل یه خندق می گذشتی و با توجه به اینکه 25 بهمن بود هنوز برف و گل و لای زیادی داشت که حسابی به کفش هام چسبید.تو مسیر راه از چند نفر آدرس مدرسه رو پرسیدم و به راهم ادامه دادم. مدرسه درست آخر روستا بود و باید از جلوی همه روستا رد میشدی و انگار از دیدن یه غریبه تعجب می کردن.مسیر راه نسبتا خشک بود و با خودم گفتم روزهای بارانی و برفی که آدم تو این گل و لای گیر میکنه. اونم من که مثلا شهری بودم و به زندگی روستایی و کوچه های خاکی عادت نداشتم.تو همین فکرها بودم که دیدم جلوی در مدرسه ام. زنگ تفریح بود و بچه ها حین بازیگوشی و دویدن با تعجب به من نگاه می کردن و چند نفری هم سلام دادن. مدرسه مختلط بود و دیدن دخترهایی که بعضیا هم قد و قواره ی خودم بودن بیشتر نگرانم کرد و استرس بیشتری برای اداره کلاس گرفتم.
وارد سالن مدرسه شدم و در دفتر رو باز کردم. یه آقایی که چهره ی ملایم تری داشت پشت میز نشسته بود و دو نفر دیگه که سیاه و بد اخلاق دیده میشدن کنارش بودن. دوتا خانم هم سمت دیگه روبه رو نشسته بودن و از دیدن من گل از گل شان شکفت.چون از اداره زنگ زده بودن خبردار بودن من کی هستم و بعد سلام و معرفی خودم کنارشان نشستم. سال اولی بودم و اونا از دیدن یه جوان کم سن و سال 22 ساله که همکارشان شده بود تعجب میکردن.
تازه چون ریش و سبیل هم نداشتم کوچکتر هم دیده می شدم.مدیر بعد کلی سوال و جواب که با شوخی و خنده همراه بود و باعث خنده ی بقیه همکارها هم شد برنامه هفتگی مدرسه رو گذاشت جلوش و شروع به کار شد تا روزهای منو مشخص کنه. زنگ تفریح هم تمام شده بود و همکارها بعد گفتن اینکه فردا می بینیمت رفتن سر کلاس.حین اینکه مدیر مشغول مرتب کردن روزهای درسی من بود ازش در مورد رفت و آمد پرسیدم و گفت چون خودش سرویس مدرسه ابتدایی که خانمش هم اونجاست رو داره و دو نفر دیگه هم چون همین جا ازدواج کردن بیتوته میکنن من و چند نفر دیگه خودمان باید با خطی های مسیر رفت و آمد کنیم و ایستگاه خطی های این منطقه هم سر پل نیروگاهه.برنامه ی درسی منو مدیر سریع ردیف کرد و گفت از فردا در خدمتیم.
وقتی به برنامه درسی ام نگاه کردم دیدم به جز هنر کلی ساعت ریاضی و درس های هم دارم که از اونجایی که خانوادگی معلم بودیم میدونستم تو روستاها همین جوره. از مدیر خداحافظی کردم و در حالیکه تو ذهنم نگران چگونگی رفت و آمدم از فردا بودم کنار جاده رسیدم و دیدم یه پیکان دیگه انگار اونجا منتظر منه.خالی بود و انگار کلی اونجا منتظر مسافر بوده و حوصله ش سر رفته. چون بعد نشستن من سریع به راه افتاد و منم غرق در احوالات خودم بودم و داشتم اون روز رو با خودم مرور می کردم و برای فردا نقشه می کشیدم که چطور باید برنامه ریزی کنم و کی بیدار بشم و راه بیوفتم بیام سر ایستگاه و کی ماشین پیدا کنم و به موقع برسم مدرسه و مدیر هم غرولند نکنه که چرا دیر رسیدی و....فردای اون روز کله سحر بیدار شدم و از اینکه اون موقع روز بیدارم خودم هم تعجب می کردم. بعد دو مسیر تاکسی زرد رسیدم ایستگاه روستاهای اون منطقه و با دیدن من یه راننده به سمتم آمد و پرسید کجا میری و منم گفتم کیکانلو. اشاره کرد به ماشین اون طرفی و گفت اون کیکانلو میره و راننده ش به من اشاره کرد که سوار شم.
من که نگران دیر رسیدن به مدرسه بودم و دلهره داشتم وایستادم و یکسره به ساعت نگاه می کردم. خدا رو شکر دوتا مسافر دیگه رسیدن و با من و نفری که قبل من نشسته بود کامل شد و به راه افتاد.اون روز خدارو شکر به موقع به مدرسه رسیدم و بعد تعطیلی کلاس هم حدود یک کیلومتر تا کنار جاده پیاده آمدم و باز هم خدارو شکر پی کردم که هوا بارانی نیست و مجبور نیستم چکمه بپوشم تا از این کوچه های باتلاقی خاکی عبور کنم. کنار جاده گرسنه و خسته منتظر شدم و بعد چندتا ماشین که رد شد یه ربع طول کشید تا یه ماشین رسید و نگه داشت تا من سوار شم. ساعت حدودا 2:30 بعدازظهر بود که به بجنورد رسیدم .
خلاصه این برنامه ی هر روز من شد و هنوز حقوقی نگرفته مجبور بودم روزی کلی از جیبم خرج کرایه رفت و آمد به روستا کنم و همیشه از همون روز که 16 سال پیش بود تا الان این تو ذهنمه که چرا آموزش و پرورش هم مثل بقیه ادارات فکر سرویس رفت و آمد برای کارکنانش نیست و یه معلم هر روز روز باید این همه استرس و نگرانی و خرج اضافه رو تحمل کنه؟
این آدرس ایمیل توسط spambots حفاظت می شود. برای دیدن شما نیاز به جاوا اسکریپت دارید