در بیابانی کسی مردی بدید
پُرسشی کردش جوابی خوش شنید
کی رَسَم بر آن دهِ بالا ؟ بگو
گفت ، پاسخ این شنید حالا برو
باز پرسیدش نگفتی پیر مرد
چند ساعت راهِ آن ده می شود؟
گفتش این بار آن خردمندِ نکو
من که گفتم هی نپرسم ، راه رو
رَه فِتاد و فکر کرد او اَبلَه است
پشتِ سر گفتش که یک ساعت رَه است
خشمگین بر گشت و گفت اوّل چرا
این مرض داری نمی گویی به ما ؟
گفت پیش از آن ز من جویا شوی
من ندانستم روی ؟ یا می دوی ؟
تا بدیدم راه رفتن را چه سان
یافتم مقیاسِ آن را با زمان
این مَثَل یاد آوری کردم تو را
گر نسنجی راه را با طولِ پا
نه دعایت رَه نمایانَد نه وَهم
می کَنَند از بُن مُروّت ها و رَحم
خود نه تنها کُلِّ همراهانِ راه
دَم به دَم از چاله ها اُفتَد به چاه
این آدرس ایمیل توسط spambots حفاظت می شود. برای دیدن شما نیاز به جاوا اسکریپت دارید