کنار رودخانه اترک به او میرسند و دورش را می گیرند. دانش آموز دبیرستانی است. تنهاست و خیلی ترسیده. پدرگروه میگوید:کسی جلو نیاید. حلقه محاصره را بازتر کنید. بگذارید هر دو تنها دعوا کنند. باید نوهام خودش تلافی کند. چند ضربه به سرو صورتش میخورد و میافتد. بلند میشود. صف جوانهای قلدر را میشکند و از دیوارسیلبند، خود را به داخل رودخانه میاندازد. لنگ لنگان از آن طرف رودخانه بالا میآید. جوانها میرسند. ناگزیز خود را به داخل تالار تشریفات میاندازد. عروسی است و داماد و همراهانش در راهرو ایستادهاند. پشت سر بقیه میرسند و سراسیمه میخواهند وارد تالار شوند. داماد جلو میآید، مشتی حوالهاش میکنند و دهانش خونین میشود و بعد در یک لحظه دهها نفر با مشت و لگد به جان هم میافتند. وقتی کودک و نوجوان روش فلسفی و انتقادی را در مدرسه میآموزد، به مرور میفهمد که صاحب حق است. با دیگران تفاوت دارد و باید برای دیگران حق قائل شود
در بازارچه پشت میدان سرو صداست. جلوتر که میآیم صدای شکستن چوب و چماق به گوش میرسد. درست است. چند جوان و نوجوان،گوشه خلوت بازارچه را گیر آورده و به سر و کله هم پریدهاند. گویی مجلس عروسی است و اینها مشغول رقص چوباند. با طیب خاطر و روح آرام، چوب است که نثار سر و پا و کمر یکدیگر میکنند. بیآن که ذرهایی فکر کنند عاقبت کار چه میشود. یکی در این میانه داد میزند: مامورها آمدند. مثل برق و باد هرکس به طرفی فرار میکند و من میبینم صورتهای خونینی را که خنده و پوزخند جاهلانه به لب دارند و میشناسم از آن میان یکی دو نفری را که از نزدیکانند. ده دوازده سال درس خوانده و به اصطلاح خانوادهدارند.قبلا چاقو، سینه و سر یکی از آن ها را چندین بار دریده است.
از میان مردمی که جمع شده اند یکی میگوید: مفت خوردهاند و خوابیده اند؛ هار شدهاند. دیگری: این ها پدر و مادر ندارند. تربیت نشدهاند.
و من اما چیزی دیگری می اندیشم. تنها در یک روزی که در شهرم بودهام دو حادثه را دیده و شنیدهام. شاید چند دعوای دیگر هم در گوشه و کنار شهر اتفاق افتاده باشد، آیا همه اینها اتفاقی و طبیعی است؟
به یاد دارم چهل سال پیش این طور دعواها مرسوم بود. چرا که هنوز آموزش ها و تربیت های مدرسه متناسب با یافتههای علمی و روانشناسی تازه نبود و یا شاید هم مبلغ دیه بیمقدار بود اما امروز چرا؟
باور دارم اندیشمندان دنیای مدرن وقتی بسامد بالای چنین اتفاقاتی را در یک جامعه رصد کنند به یک نتیجه روشن خواهند رسید؛ آموزش و پرورش رسالت خود را به خوبی انجام نداده است.
مگر میشود دانشآموزی بیش از ده سال در کلاس و مدرسه حاضر باشد اما ارتباط اجتماعی را یاد نگرفته باشد، رفتار مدنی را نیاموزد و عقده ها و انرژهای دوران بلوغ و جوانی را به شکل منطقی تخلیه نکرده باشد؟
بیهوده نیست که دانشمندان علم تربیت میگویند: بچهها را قبل از شانزده سالگی به ما بسپارید و نگران صلح و آرامش آینده نباشید.
بیشک در دنیای کنونی، سهم خانواده ها در تربیت کودکان بسیار کمتر از متولیان امر آموزش و پرورش است و کودکان و نوجوانان در این فضا بیتقصرند. به قول حافظ:
«چنانکه پرورشم می دهند می رویم».
حال پرسش این است که وظیفه اصلی آموزش و پرورش چیست؟
قدر مسلم مدرسه جای توصیه، تنبیه، تاکید، نصیحت، فشار و زور، استرس و آموختن اطلاعات بیهوده و باری به هر جهت نیست. به جای این ها باید دانشآموز را درمیدان فرضیه ها، رفتارها و تجربه های سنجیده شده و لذت بخش قرار داد و باید قدرت او را گسترش داد و تنظیم کرد؛ قدرت اندیشیدن، آفریدن، به کاربستن و بخشیدن.
وقتی کودک و نوجوان بتواند همنوا با گروهی نغمهایی را بنوازد و در نمایشی بازی کند، میفهمد سهمی از قدرت و انرژیش از دیگران است و میکوشد تعادل و تعامل بین خود و گروه را حفظ کند.
وقتی کودک و نوجوان مهارت نقاشی را میآموزد، می تواند بیآن که به حق و محدوده دیگران تجاوز کند، دنیای رنگین و مستقلی برای خود بسازد.
وقتی کودک و نوجوان مهارت نوشتن پیدا کند، قادر می شود همه توانایی ها و ناتوانی هایش را روی صفحه بیاورد. آنها را از هم جدا کند، جرح و تعدیل کند و تغییر دهد.
وقتی کودک و نوجوان روش فلسفی و انتقادی را در مدرسه میآموزد، به مرور میفهمد که صاحب حق است. با دیگران تفاوت دارد و باید برای دیگران حق قائل شود.
و وقتی کودک و نوجوان ورزش کند....
آری !
رسالت آموزش و پرورش بسیار سخت است اما پیچیده نیست. ساده هم نیست؛ مشکل آسان است.
کانون های پرورش فکری کودکان و نوجوانان این مفهوم را تا حدودی معنی کردهاند.
این آدرس ایمیل توسط spambots حفاظت می شود. برای دیدن شما نیاز به جاوا اسکریپت دارید